خـاطــرات بانــوی بـــرفی

1472

امروز صبح ساعت نه ونیم مامان زنگ زد و گفت خاله اینا اومدن میان خونت بیدار شو کاراتو بکن به زور بلند شدم انقد زورم اومد😟😦 نه از اومدن خاله از اینکه اون موقع بیدار بشم آخه من عادت دارم تا یازده  و دوازده با دخملی بخوابیم دیگه سریع چایی آماده کردم تا اومدن واسم ماست و تخم مرغ محلی هم آوردن😋😋یه نیم ساعتی نشستن و رفتن تا رفتن عمو زنگ زد و گفت که عصر میان فقط واسه سر زدن دیگه حامد که از کارش بر می گشت سر راه دیده بودشون و زنگ زد که دارن میان😃بعد از رفتن عمو اینا ما هم رفتیم خونه ی مادر شوهر تا یه سری بزنیم و احوالی از پدرش بگیریم که بیمارستان بود وحالش خوب نبود (بعد یه پست مفصل درباره ی پدر بزرگ میذارم)
برادر شوهر امشب اومد اونجا انگار که طلبکاره  مامانش گفت چته گفت رفتم خونه هنوز شام آماده نیست حالا ساعت تازه نه شب بود😮آخه مرد انقد شکم پرست که قهر کنه از خونه بزنه بیرون...فدای شوهر خودم💗💗💗
+نمیدونم چرا بهار که میشه دل من بیشتر از همیشه آش میطلبه دوباره پریروز پا شدم یه کم آش جو برای اولین بار درست کردم شوهری گفت خیلی خوشمزه شده منم دوس  داشتم اما اولویت با آش رشته اس با پیاز داغ روش😋دخملی هم که قربونش برم مثه خودم عاشقه آشه😄😀

بــَراے ِ ڪـَسـانـے ڪـﮧ از مـَن مُتنـَفـِر انـد وقــتی نــدارَم
زیـرا مـَن گـِرفتـارِ دوســت داشــتـَن ڪسـے هستـَم
ڪـﮧ مـَرا دوســــت دارَد
Designed By Banooye Barfi ...