خـاطــرات بانــوی بـــرفی

1425

خدایا تو میدانی آنچه را که من نمیدانم...
در دانستن تو آرامشی ست و در نداستن من تلاطم ها...
تو خود با آرامشت تلاطمم را آرام ساز...

1424

نمیدونم چرا ولی من از همون کوچیکی از زود خوابیدن بدم میومد با اینکه دوره ی ما هیچ سرگرمی خاصی وجود نداشت حالا فکرنکنید من چهل پنجاه سالمه "درباره الی بانو" رو حتما بخونید

1423

بععضی وقتا آدم به سوای خانواده واقعا به یه دوست احتیاج داره  که کنارش باشه ولی من هیچ دوستی ندارم اونم به خاطر اینکه شوهراشون خواستگار من بودن!!!

واقعا مسخرست آخه من اگه میخواستمشون که قبل شما بودم اونم یکیشونو نه دوتاشون باهم

این جور وقتا آدم دوستشو میشناسه یعنی متنفرم از دخترایی که شوهر میکنن بعد دوستی یادشون میره

اگه کسی این وبو میخونه نظرش رو در رابطه با دوست بذاره

دلسوزی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

1422

گفتم:چقدر احساس تنهایی می کنم...

گفتی:من که نزدیکم!(بقره آیه۱۸۶)

1421

غذای امشب ته چین بود من حالشو نداشتم ساده پختم بعدتزیین کردم

  • continue

1420

امان از این مردا

یه بار تو حاملگی حامد میخواسته ظرف بشوره سینک رو پر آب و کف کرده ظرفا هم که دیگه از کف پیدا نبودن آبکشی هم کرده بود همه جا آب پاشی کرده بود ظرفا هم که بو گند مایع میدادند!

حالا هم که میخواد کمک کنه مثلا سفره جمع کردن ظرفا رو که میبره از سینک تا لباسشویی ردیف میشن!

1419

خاطرات هر چه شیرین ترباشند
بعدها از تلخی
گلویت رابیشتر میسوزانند

1418

با حامد رفتیم میوه بخریم من دوس دارم کم بخرم ولی بیشتر برم خرید دارم زنجبیل برمیدارم بعد به میوه فروشه میگه یه کیلو زنجبیل بذارید! میگم نه آقا من یه بار تو روز چایی دم میکنم نمیخوام جلوش میگه خسیس نباش!هیچی دیگه اومدیم خونه خودشو فرستادم میوه ها رو بذاره یخچال میگه جا نمیشه میگم هزار بار تا حالا بهت گفتم حالا فهمیدی بعد میگه نه جا دادم رفتم میبینم نصف میوه ها رو تو تراس جا داده!!!

1417

این آیفون خرابم مشکلی شده واسه ما به هر واحدی که میگیم میگن باشه عوض کنیم به مدیر که میگیم میگه پول نمیدن!!قبلا میرفتم پایین بعد حامد گفت تو که از آسانسور نمیری چهار طبقه از پله میری کسی اومد با عرض معذرت کلید بنداز براشون دو شب پیش مامانش اینا اومدن خودش نبود کلید انداختم معذرت خواهی کردم ولی میفهمم مامانش بدش میاد لابد میخواد برم پایین بغلش کنم بیارمش!

یه چیزی میگم ولی باور کنید تا حالاهیچ بی احترامی بهشون نداشتم حتی وقتی تیکه انداختن

1416

1415

به خاطر اون سه ماه بیکاری کلی از روال زندگی عادی عقب موندیم هر کار میکنیم اون سه ماه جبران بشه نمیشه منم دیدم حامد حرص میزنه بهش گفتم از حسابم پولمو میگیرم میدیم جا بدهی مگه چقدر جوونیم که بخوایم حرص بخوریم بعدم کی مهمتر از شوهر آدمه  وای خدا رو شکر که اگه قسطه حداقل یه خونه و یه ماشین از خودمون داریم  

خدایا ازت ممنونم

1414

صبح همسری فیش بیمه رو واسه پرداخت برده کارت خطا میداده رفته بانک شماره پیگیری داده واسه دادگستری دیگه صبح اعصابش بهم ریخته بود میگفت من که کاری نکردم منم گفتم چیزی نیس شاید اشتباه شده زنگیدم بابام گفتم پول بیمه رو واسمون ریختن،دخملی  بهتر 
شده و خدا رو شکر غذاشو بر خلاف روزای قبلی خورد منم که ظهر حامد نبود یه تیکه کیک باچای  خوردم دیگه واسه شام قیمه آلو درست کردم چون حامد صبح که صبحونه نخورده بود فقط چای ظهرم که هیچی ساعت هشت و نیم زنگید گفت بیایید پایین یکم بریم بیرون رفتیم یه ذرت خوردیم اومدیم از فروشگاه یه کم خرید کردم  وای که من عاشق خرید کردنم اومدیم خونه ساعت یازده  شام خوردیم ودخملی رو خوابوندم اومدم نت وای که تعطیلی ها خیلی خلوته 

1413

هر چی آدم بزرگتر میشه

بیشتر دلش میشکنه

بیشتر دلش تنگ میشه

بیشتر دلش بچگی میخواد

ای کاش وقتی بچه بودیم آرزوی بزرگ شدن نداشتیم...

1412

عموی عزیزم درست هفت سال وچند روز از نبودت میگذره و من هیچوقت یادم نمیره روزی که این خبر رو بهمون دادن 

ساده ترین تصادف وغم انگیزترین خاطره،بدترین صحنه از کل عمرم
روزی که به چشمم دیدم بابام برای دومین بار چطور خودشو باخت 
چطور اشک چشمش افتاد و دوباره بدبخت شدنش رو فریاد زد 
یادم نمیره مادر بزرگی که چطور ضجه میزد 
ومنی که هنووزم به یاد وحسرت کودکی باتو هستم 
روحت همیشه شاد عموی عزیزم

الان که نوشتم بد جور دلتـــــــنگتم

بــَراے ِ ڪـَسـانـے ڪـﮧ از مـَن مُتنـَفـِر انـد وقــتی نــدارَم
زیـرا مـَن گـِرفتـارِ دوســت داشــتـَن ڪسـے هستـَم
ڪـﮧ مـَرا دوســــت دارَد
Designed By Banooye Barfi ...