خـاطــرات بانــوی بـــرفی

روزانه نوشت

+انقد تو خونه بیکارم و حوصله م سر میره مامان اینا دوبار که اومدن کار داشتن باهاشون رفتم بر خلاف تصمیماتی که گرفته بودم خو چیکار کنم😀
پریروز که بابا اومد فرش  رو برداشتیم بردیم  قالیشویی یه فرش  قدیمی از مامان اینا آوردیم  زمینه لاکی انقدر خونه زشت شده😄

تازه فرش رو سرامیک هی لیز میخوره  باید مراقب دخملی باشم 😐کی بشه سوم بشه فرش خودمون بیاد راحت بشیم
فردا هم که شوهر اینجاست باید پرده ها رو باز کنم ببرم یه کم کوتاهشون کنه که گیر نکنه پشت مبل بعدم برم دنبال  جا ادویه ای  انقد گشتم دیگه خسته شدم یا قیمتاشون بالاس یا از این بسته شش تایی ها که خیلی زشتن😐
بچه ها اگه از این سرویس غذاخوری شش نفره ها که خیلی تبلیغ میکنن و صد وهفتاد تومنیه دارید بهم بگید جنسش خوبه؟
لک نمیشه؟
+این چند سال هر چیزی استفاده کردم که خط های بین سرامیک ها سفید بشه اما نمیشد امروز سرکه و آب و جوش شیرین مخلوط کردم کشیدم برق افتاد انگار تازه سرامیک شده😊
اما انقد دستام بی حس شده باقیش رو گذاشتم واسه شوهر 😂

اصلا خونه تکونی چیه هیچ وقت دوس نداشتم واسه خودم باشه  خونه ی مامان اینا زیر بار نمیرفتم اما الان خونه خودم مجبورم کارگرم که بیاد بازم باید خودم انجام بدم اما همیشه عاشق  آخر اسفند و عیدم چون همه جا شلوغه😊

تولد من ونیلو جونم و بانوی عاشق هم که اسفند هستش😍
+قرار بود واسه دخملی یه گردنبند یا دستبند بخریم یهو طلا چقدر کشید بالا😟
+شوهر واسه کارش باید میرفت تهران بعد رفته رستوران غذا بخوره یه فیلم سینمایی بوده دو ساعت داخل رستوران نشسته دیده نمی دونم رستورانیه نزدتش بگه پاشو برو بیرون😳
تازه جواب گوشی هم نمیداد
یعنی انقدر تلویزیون وماشین تو زندگی مردا نقش داره که هیچ کسی نداره😡
+این تبلیغ دورتو واسه من قابل هضم نیست اولا که فکر نمیکنم این مدلی دیگه باشه ثانیا  اگه هست و من جای زن باشم طلاق میگیرم والا عمه خانم کوفت بخوره که بخواد درباره ی خونه ی من نظر بده

+ما از روزی که عروسی کردیم کادو تعطیل شده انقد که اوایل عروسک و لباس میگرفتم حالا هیچی بعد که بهش میگم یه شاخه گلم که باشه میگه نه فقط طلا😳

چه طوری بگم طلا نمیخوام همون گلم حکم طلا داره😀

واسه ولنتاین فامیل ها کولاک کرده بودن اما ما هیچی البته به قول شوهر ما و یکی دیگه از دوستای وبلاگی ولنتاین واسه دوس دخ.تر پس.راس

++هسته پرتقال ونارنگی ها که جمع کرده بودم واسه سبزه شوهری ریخته پلاستیک زباله😠😡😡😳

 
 

میگذره...

+دیروز شوهری خونه بود ناهار خوردیم و بچه خوابید نزدیک بیدار شدن بچه بهش گفتم میخوام برم دوش بگیرم حواست باشه گفت من میرم بیرون تو لباس های منو پهن نکردی😳بنداز تا نرم گفتم نمیکنم حمومم میرم و اگه بچه بیدار شد و از تخت افتاد من میدونم وتو😀
دیگه رفت لباساش رو انداخت و نشست حالا جالبه فقط یه کاپشن و بلوز وشلوار بود منم چون میدونستم بلوزش رو واسه عصر که قراره بریم بیرون میخواد فقط اون رو انداختم بقیه ش رو خودش😀دیگه دوش گرفتم و اومدم گفت بریم خونمون چند روزی بود که برادرشوهر اومده بود و چون سرماخورده بود ما یه بار رفتیم بهش سر زدیم دیروز رفتیم دخملی آیفون رو زد جواب ندادن یه دفعه دیدم از سر کوچه پیچیدن دیگه پیاده که شدن گفت که رفته بودن خونه ی مامانش واسه مراسم چهلم کارا رو انجام بدن وخوب اول یه کم مادرشوهر سنگین بود آخه انقد منو دوس داره ناراحت شده بود پشت در مونده بودیم😀
بین راه که میومدیم من خیلی گرسنه ام بود به شوهری گفتم یه کیک بخر بخورم خونه ی شما حالا معلوم نیست شام باشه یا نه دیگه ته بندی کرده بودم  شام هم لوبیا پلو و ماکارونی بود که شوهری گفت نمیخوام واسه من کله جوش بزار دیگه باهم درست کردیم و همه خوردیم فقط جاری نخورد
جاتون خالی خیلی چسبید با خرما و گردو😋
فقط نمیدونم دلیل نگاه های جاری وبرادرشوهر به من که بعدش میخندن چیه😳
مثلا دیشب من داشتم غذا میخوردم چیز خنده داری نبود😵
+چند روز پیش دوست مامانم یه چادر عربی داده بود واسه دخملی بعد خواهرم آورده بود سرش کنه ببینه چه شکلی میشه دخملی اومد پیش من گفتم چی شده گفت دوست ندارم دیدم چادر دست خواهرمه فهمیدم میترسه خیلی نمکی اومد بغلم انقد بوسش کردم که عصبانی شد😄
+امسال میخوام خونه تکونی رو از شنبه شروع کنم تا زودتر تموم بشه و روزای آخر بدون دغدغه برم بیرون 
خوب نیتم این بود که همه ی کار رو خودم انجام بدم چون پارسال هم فقط پذیرایی مونده بود که خواهرا اومدن و بعد مامان مرتب میگفت رفتن کمک خواهرش!!!

 چند شب پیش که اونجا بودیم خواهری گفت امسال خودت کاراتو بکن ما نمیتونیم بیاییم خوب دلخور شدم خودشم متوجه شد.
بعد گفت شاید ...
اخه کارای خودمون هست مهد خواهری هم هست باید کمکش کنم😳
حالا من واقعا انتظار ندارم که بیان چون خودم راحت ترم اما اینکه بری کارهای مهدی که اصلا داخلش هیچ نقشی نداری رو انجام بدی و به خواهرت اینطوری بگی خیلی حرفه😳
اینا رو گفتم که فکر نکنید من فقط از خانواده ی شوهر دلخور میشم دلخوری از دو طرف دارم اما اگه بخوام با همه سر جنگ بزارم اعصاب خودم اول از همه خرد میشه پس سعی میکنم با نادیده گرفتن بعضی حرفا لذت ببرم
خیلی وقته که دیگه رفتن به خونه ی مامان وموندن مثه قبل نیست و بهم خوش نمیگذره چون خواهرا خیلی رنگی شدن و پرتوقع😐
اما به خاطر دخملی هر دوجا رو میرم تا خودش همه رو بشناسه نه من بد بخوام  بهش بگم
خدا رو شکر روزای پر استرس  پارسال  تموم شد 

+انقد تنبل شدم امشب بار دومیه که واسه شام سیب زمینی سرخ کرده میخوریم حس غذا پختن نیست😊

برف و شادی...

+امشب انقد هوا سرد شده با اینکه پکیج درجه ی آخر هستش خونه مثه همیشه گرم نیست امروزم نمیگم برف حسابی با اینکه زمین سفید پوش شده اما همین که حداقل خدا دونه های برف رو بهمون نشون داد خودش خیلیه 😍
یعنی هیچی به اندازه برف خوشحالم نمیکنه خودش میدونه چقدر گریه کردم و التماسش کردم😉
از وقتی شروع شد با دخملی پشت پنجره نشسته بودیم و نگاه میکردیم وقتی تموم شد زده زیر گریه چرا نیست😀
 کاش خدا حداقل ماهی دوبار از این شادی های خوب نصیبمون میکرد😍😉
+شوهری که به خاطر کار رفته بود کرج از دیشب گیر افتاده امروز پلیس راه بهشون گفته دور بزنین برید اتوبان ساوه وگرنه شب اینجا زنده نمیمونین هیچی دیگه الانم اومده اول اتوبان داخل ماشین تا راه باز بشه😐
خوبه یه برف اومد هنوز نتونستن راه رو باز کنن 😟
+شب قبل رفتن با شوهری نشسته بودیم و مثلا فیلم میدیدیم رفت رو یه شبکه ها داشت فیلمGigsaw رو نشون میداد و ترسناک بود خوب همون وقتی هم که زد یه آدم خودکشی کرده بود و بعد پزشکی قانونی یه سطل بود نمیدونم چی از روی سرش کشید و نصف سرش نبود من که شوکه شدم گفت از اونطرف بخواب و نگاه نکن بعدم صداش رو کم کرد و خودش دید و منم چندتا ایت الکرسی خوندم تا خوابم برد خیلی بد بود حالا این دوشبی که نیست لامپ روشن میزارم و میخوابم😑
یه ترس دیگه ی من از وسایل برقیه یه بار بچه که بودم اتو به برق بود و هی جرقه میزد و ترس و وحشتش با من مونده...
دیروز دخملی رو بردم حموم پکیج هوا گرفت منم میترسیدم درستش کنم ررفتم همسایه رو صدا زدم اومد بهش یاد دادم واسم درست کرد شما از اینکارا نمیترسین والا اینا واسه مرد من که عمرا از ترس بتونم این کارا رو انجام بدم
+امشب داخل خبرها گفت رودخانه ی سن به خاطر بارون زیاد طغیان کرده کاش یه کاری میکردن میفرستادن ایران ،ما رو نجات میدادن😀

پی نوشت:

چطوری مدی.ریت بح.ران میکنن مردم رو بردن داخل امامزاده چند تا مدرسه آماده هست که اگه راه باز نشد 

راه کی باز میشه!؟

تا چند وقت دیگه خود برفا آب میشن راه باز میشه بعد پا میشن میرن بازدید که چی ببینی نمیتونین راه رو باز کنین!!!

شوهری همچنان همونجا هست چرا چون نمیتونن چند کیلومتر راه باز کنن

قرار بود ما هم همراهش بریم که به حرفمون گوش نداد

قاطی پاتی...

چند روز پیش یکی از دوستام گفت فلانی یه گروه زده میگه به بقیه هم بگو بیان با هم باشیم تو میایی گفتم مشکلی نیست 

راستش ما یه گروه چهارده نفره بودیم که همیشه با هم بودیم از کلاس اول بعد هر سال  یکی یکی کم میشدیم به خاطر خونه هامون
چقدر گریه میکردیم یادش بخیر 
آخرش اکیپمون هفت نفره شد ولی بازم روزای خوبی بود
این دوستی که گروه زده واسه انتخاب رشته جدا شد 
چندتا از بچه ها کلاس گذاشتن و نیومدن 
فقط هفت نفریم😀
باورم نمیشه دوستم دوتا بچه داره
تقریبا هممون مامان شدیم 
هیچوقت فکر نمیکردم دلم واسه اون روزا تنگ بشه اما انگار هرچی سنم میره بالاتر بیشتر دل تنگ میشم
یادش بخیر😉
مامان پول داده واسه شوهری یه لباس بخریم واسه اینکه لباس مشکیش رو دربیارن رفتیم دیدیم اومد میریم خرید تازه واسه خودمم لباس دیدم😄
امشب پر از حس مثبت بودم و خوشحال دوباره مادرشوهر اینا به همم ریختن حوصله شون رو ندارم 
از اینکه هی بگم چیکار میکنن بدم میاد متنفرم
فقط میدونم توقع زیادی ازشون ندارم

کم کم دارم به تنهایی و اینکه کسی نیست عادت میکنم به جمع سه نفرمون 

منی که همیشه عاشق شلوغی بودم کاش میشد بریم یه جای دور که هیچ آشنایی نباشه حتی فکر اینکه برم خارج ولی خوب هیچی آماده نیست

زهرا جان که گفتی لینک کانال ،عزیزم من ازت آدرس ندارم که بزارم

شوهری ...

+پریشب شوهر تلویزیون روشن کرده بود  که فیلم ببینه بعد هی وسط فیلم چرت میزد هر چی صداش میکردم که خاموش کن تا بخوابیم میگفت باشه خلاصه که ساعت دو ونیم شد که خودم خاموش کردم و دیگه صداش نکردم و داشت چشمام گرم میشد بلند شده رفت سر یخچال  دیگه سه و بیست دقیقه بود که بهش گفتم اگه دیگه صدا کردی من میدونم وتو😀
دوباره صبح ساعت  هفت و نیم پاشده بره دستشویی من از صدای راه رفتنش بیدار شدم و گفت تو بخواب من کار دارم اومد دوباره تلویزیون روشن کرد بدون صدا و گرفت خوابید 😳
ساعت نه بلند شده بود بره بیرون کلیداش رو اپن  بود  یعنی بدون صدا برداشت و دخملی رو بیدار کرد و پشت اپن قایم شد که نبینتش ولی دخملی دید که آشپزخونه س شروع کرد صدا کردن تا اومد دیگه یکم نگاهش کردم دست بچه رو گرفت گفت بریم تو اتاق تا مامان بخوابه گفتم اول ببرش دستشویی رفتن دخملی اومد بهش گفت توت فرنگی میخوام شست آوردن نشستن کنار من بخورن یه نگاه کردم دخملی رو برد تو اتاق اومد وسایل صبحونه رو درست کرد و به دخملی صبحونه داد و من دیگه بعدش خوابیدم تا ده ونیم 
وبعد بچه رو آماده کرده بود و داشتن میرفتن که من بیدار شدم 😀
این رفتارا به نظر خودش عادیه و منو از خواب بیدار نمیکنه
امروز حوصله م گرفته الان قدر دورهمی ها رو میفهمم واقعا روحیه آدم رو عوض میکرد حیف که دیگه مامان بزرگ نیست و خودمون  هم انقدر تقسیم شدیم که نمیشه البته یه آدمایی هم به جمعمون اضافه شدن که نمیشه😐
+یه تصمیمی دارم و دوس  دارم هر چه زودتر عملی بشه خدا کنه شرایطش ردیف بشه واقعا از خونه نشینی خسته شدم هیچ کار خاصی نیست
+ با بی آبی چیکار کنم خیلی درگیرش شدم 
امسال کم بود داشتم دیوونه میشدم وای به وقتی که نباشه
خیلی رعایت میکنم اما میدونم تاثیری نداره
اولین کارم اینه که اگه بود برم موهامو کوتاه کنم و واسه غذا از ظرفای یه بار مصرف کاغذی استفاده کن
فعلا فکرش این دو تا نقشه رو تو ذهنم آورده😉

+دخملی رو تواتاقش خوابوندم بعد واحد روبرویی نشسته بادوم و گردو میشکنه رو سقف واحد پایینی اونا دیگه چی میکشن به سرم زد برم گردو شکن بهش بدم فرهنگم خوب چیزیه که ندارن!!!!!

تازه آشپزخونه چسبیده به اتاق بچه یعنی رسما ما رو دیوونه میکنه



اصفهان نوشت

یه بار قبل ازدواج رفته بودم خونه ی عمه م که اصفهان هستش بعد چون  بچه نداشت وشوهرش هم فوت شده بود خیلی راحت بودیم
بگم تا اونروز اصلا هیچ شناختی از محیط نداشتم و فکر میکردم مثه شهری هست که داخلش هستیم خواهری گفت بریم بیرون یه دور بزنیم خوب اصفهان کوچه پس کوچه خیلی داره همینطور که میرفتیم یه موتوری که یه مرد مسن بود اومد رد شد و به خواهر گفتم بیا بریم من میترسم همینطور که میرفتیم صدای موتور اومد و یه دفعه چسبید منو گرفت منم هی جیغ و داد میکردم جالبه مغازه های سر کوچه که شاید پنجاه متر فاصله شون بود هیچ اهمیتی ندادن خواهرم منو کشید و فرار کردیم واسه همین دیگه وحشت دارم از کوچه هاشون برم
یکی دیگه اینکه موتورسوارهای اصفهان واقعا زیادن و رو اعصاب
جرات اینکه داخل بعضی مغازه ها خرید بری نداری چون مثه کنه میچسبن بهت
یکی دیگه اینکه خیلی تجملاتی هستن 

اگه مثلا مانتویی بری بد نگاهت میکنن البته الان خیلی خوب شده ولی سنتی ها هنوزم هستن
بدتر از همه تاکسی هایی هستن که هر کدوم یه نرخی بهت میدن و اگه ندونی سو استفاده میکنن که چندین بار این اتفاق افتاد خدا رو شکر دیگه مجبور نشدم با تاکسی برم 
دوستای اصفهانی ناراحت نشن اینا چیزایی که تو رفت وآمدها متوجه شدم خودمم همینجا هستم و بزرگ شدم اما محیطش واسم سنگینه اما مردم خوب و بد رو همه جا دیدم البته اینا مختص اینجا نیست مثلا شیراز آدرس وتاکسی خواستیم چون نمیدونستیم بهمون اشتباه گفتن 
فری جون تو پستایی که میخونم میتونم بگم شما ساده هستین و سرحال و شاد و 
آرزو خیلی خیلی ساده هستش و از شما خوشم میاد 
ولی محیط اصفهان واقعا واسم سنگینه اما هر چی سمت بالا بره عالی میشه ودوست دارم 
تو سفرایی که رفتم عاشق کردستان و سمت تبریز و اون طرفا  شدم و دوس دارم بازم تجربه کنم

+میگن خاک سردی میاره اما اونایی که از امروز تا آخر عمرشون چشم انتظارن چی

خدا صبرشون بده

قوم ظالم...

اول بگم جدای از این حرفایی که میزنم خونه ی پدرشوهر هیچوقت بد نمیگذره مثلا شده در بدترین شرایط بی مزه باشه ولی هیچوقت بد نبوده وسعی کردم کنارشون خوش باشم اما خوب بعضی حرفا رو دل آدم سنگین میشه و گفتنشون هم دردی دوا نمیکنه جز اینکه یه حرف دیگه تحویل میگیری
دیروز مادرشوهر ختم انعام گذاشته بود واسه باباش بعد تا پریشب که خودمون رفتیم من اصلا در جریان نبودم نمیدونم اگه نمیرفتم اصلا به من میگفت یا نه!؟
منم در جریان نبودم که خیلی شلوغ میشه و کل فامیل و دوست و همسایه هستن خوب گفته بود ساعت دو بیایین بعد رفتارشونم طوری نیست که مثلا من بتونم صبح برم ساعت دو پدرشوهر زنگ زد گفت اگه شوهری نیست بیام دنبالت تشکر کردم و گفتم رفته بیرون کارش طول کشیده ناهار میخورم و نیم ساعت دیگه میام وقتی رسیدیم و در  رو باز کردم اصلا جا نبود بعدم همه برگشتن نگاه میکنن خوب ادم خجالت میکشه دیگه زود رفتم آشپزخونه و دیدم جاری و خواهرشوهر تو قیافه ن  منم نشستم  بعد خودشون عادی شدن و خواهر شوهر گفت استکان ها رو بشور گفتم باشه  بعد سماور وسط بود و بچه خواهرشوهر هی سر به سر دخملی میزاشت و صداش رو درمیاورد  و هر کسی میرسید میگفت بچه ت شیطونه!؟
میگفتم نه کاری نداره بجه س دوس داره راه بره و بازی کنه
خوب بچه اگه مینشست و هر حرفی رو گوش میکرد که دیگه مامان  بابا نمیخواست خودش بزرگ میشد
حالا دلیل این حرفشونم مادرشوهر بود که رفته همه جا گفته بچه شون خیلی شیطونه 
دخملی  چون از اول دوس نداشت بغل بشه دوست داره ازاد باشه و راه بره اما اگه این وسط کسی سر به سرش بزاره شروع میکنه اذیت کنه دیروز  مادرشوهر و بچه خواهر شوهر لجش رو دراوردن داشت میرفت بیرون پیش باباش مادرشوهر کشیدش افتاد رو مهمونا بعد بهش میگه بشین دیگه دختر که انقد راه نمیره
یا بچه میخنده میگه دختر باید سنگین باشه😳
من چی بگم بهش!!!!!!!!
تو عمرم خانواده به این سردی وبی محبتی ندیدم 
حالا بچه های خواهر شوهر کل سه خواب رو بهم میریزن اما دخملی تا حالا سمت اتاقشون نرفته یا به میز و کابینت ها دست نزده ولی با این حال بازم میگن شیطونه
دیروز مادرشوهر همه رو دعوت کرده بود حتی مامان جاری رو دعوت کرده بود بعد مامان منو اصلا نگفته بود میگفت یادم رفته😳
در حالی که خانواده ی من تو این هفت سال کوچکترین بی احترامی بهشون نکردن ولی با خانواده ی جاری از همون اول دعواشون شد هنوزم با هم قهرن و حرف نمیزنن
حالا یه سری میان میگن توقع داری ولی اینا وقتی  واسه همه هست دیگه توقع نیست یه جور بی احترامی به من و خانوادمه
درفتارشون در حدی شده که صبر شوهری لبریز شده و خودم نزاشتم چیزی بهشون بگه 
مثلا یه کار مهمی باشه زنگ میزنن که با خبر بشن اگه شوهری من نیست انجام بدن که ما متوجه نشیم این در حالیه که همه شون خبر دارن
ومن رو طوری بین فامیلشون جا انداختن که دوس ندارم با کسی رفت وآمد کنم و ازشون کناره گیری میکنم 
هر چی احترام بیشتر بشه میشه وظیفه 

کاش مامانای ما نه گفتن رو درست بهمون یاد میدادن


روزهای بــــــد .....

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

بیماری

یکشنبه شب دخملی رو خوابوندم خوابم نمیومد نشستم یه کم فیلم دیدم و بعدم هم وب گردی کردم ساعت دو بود خواستم بخوابم یه دفعه بازوی  چپم درد گرفت ولی زیاد نه، دراز کشیدم بدنمم شروع کرد به ضعف خصوصا دست وپام و بعدش نفس کم میاوردم ساعت  دو و نیم بود شوهری هم نبود نخواستم نگرانش کنم دیگه زنگ نزدم اما حالم انقد بد بود که فقط فکر میکردم اگه من چیزیم بشه و بچه بیدار بشه چی؟

تا ساعت چهار بیدار بودم و بعد انقد ایت الکرسی خوندم تاخوابم برد صبح که بیدار شدم بهتر بودم دیگه چیزی نگفتم 

دوباره شب که خوابیدیم شروع شد ولی مثه شب قبل نبود دیدم شوهری خوابه فقط دستمو انداختم دور گردنش  و دراز کشیدم همین که کنارم بود یه حس خوب بود دیگه هیچ ترسی نداشتم 😊شوهری ساعت گذاشته بود که چهار بیدار بشه و کاراشو انجام بده باصدای ساعتش جا پریدم و نشستم شوهری رفته بود که ریشش رو مرتب کنه بهش گفتم حالم خوب نیست امروز نرو گفت چرا بهم نگفتی که مرخصی بگیرم گفتم  خوب بودم فکر نمیکردم دوباره حالم بد بشه دیگه واقعا نمیتونست نره تا ساعت هفت پیشم بود و بعد رفت و گفت زنگ میزنم بیان دنبالت که بری دکتر گفتم نمیخوام من چون دست چپم هست فقط پیش متخصص میرم حوصله ی بیمارستان رو هم ندارم که مثه موش آزمایشگاهی بخوان ازم تست بگیرن ساعت ده و نیم که بیدار شدم حالت تهوع داشتم صبحونه ی دخملی رو دادم و یه لقمه هم خودم خوردم که داخل ماشین بالا نیارم دیگه رفتم خونه ی مامان چون شوهری گفت بیدار شدی حداقل تنها نمون برو خونتون

رفتم خونه ی مامان تا عصر باز ضعف داشتم وبی حال بودم  بعد کم کم بهتر شدم فقط نگران این بودم که شب چطوری بخوابم چون من خونه راه میرفتم که ضعفم بهتر میشد اما اونجا نمیخواستم متوجه بشن ولی در کمال تعجب ضعفش انقدر کم بود که اصلا اذیت نشدم و تاصبح خوابیدم 

صبح که مامانم فهمید گفت دستت سرماخورده برو زیر کرسی بخواب تا گرم بشه واقعا هم بهتر شد  عصرم پیش متخصص نوبت داشتم که نیومد و رفتم یه دکتر دیگه که تایید کرد سرما خورده و واسه ضعفم  ازمایش نوشت که بدم الان خیلی بهتر شدم ولی هنوزم ضعف دارم 

اونم به احتمال زیاد دلیلش کمبود اهن بدنمه خوب من دیگه بعد زایمان قرص آهنم رو کم خوردم و بعد قطعش کردم فک کنم حالا داره خودش رو نشون میده اخه آهن بدن من پنج بود که خیلی پایین بود چهار سالی که قرص میخوردم دیگه ضعف نداشتم اما الان دوباره شروع شده😡

وقتی بازوم درد گرفت فکر کردم مشکل قلبیه واسه همین خیلی نگران بودم اما دکتر گفت اگه قلبی باشه کل دست چپ درد میگیره و به پشت کشیده میشه😐

اینا رو نوشتم که بدونین من خیلی ترسو هستم با کوچکترین مریضی به بدترین هافکر میکنم و فقط گریه میکنم

یکی هم این که فوبیای دکتر دارم اصلا دلم نمیخواد برم حتی اگه بهم فشار بیاد😑

پی نوشت :

انقدر اون چند روز ترسیدم که مشکل قلبی باشه دیروز تپش قلب پیدا کردم دیگه با شوهر رفتیم دکتر متخصص که نبود یه دکترعمومی رفتم گفت نوار قلب بده دیگه اماده شدم نوار بدم بار اول که گرفت انقدر استرس داشتم که دکتر رو اوردن گرفت بار دوم دکتر گفت استرس داری !؟

گفتم بله من این دو روز انقدر ترسیدم که مشکل قلبی داشته باشم دیگه اینو که گفتم یه کم باهام صحبت کردن تا آروم شدم و گفت تپش قلبت واسه استرسه دوتا قرص دیشب خوردم ولی بازم دیشب تپش شدید داشتم تا امروز یه کم بهتر شدم کاش ترسو نبودم 😐😐😐

دیشبم مامان گفت بیایید کله پاچه میزارم دیگه رفتیم ولی ای کاش نمیرفتم 

اول بگم که خواهر وسطی یه اخلاق گندی که داره بچه ها رو به زور بغل میکنه و بوسشون میکنه و لجشون رو درمیاره رسیدیم بهش گفتم دیروز کم خوابیده سر به سرش نزاری گفت به تو چه!!!!؟

بعد یه کم باهاش بازی کردیم و پیش شوهری نشسته بود کتاباش رو نگاه میکرد یه دفعه اومد بغلش کرد دخملی بدجورگریه کرد بعد دیدیم به زور که بغلش کرده ناخنش کشیده شده کنار چشم بچه زخم شده بهش گفتم انقدر لج این بچه رو در نیار 

دوباره ده مین بعد دخملی کتابا رو میبینه اومده کتاب رو از دست بچه میکشه میگه حالا میدم به عمو😳انقد بچه عصبانی شد که اونجا همه رو میزد

دیگه دیدم اینطوریه جلو عمو اینا گفتم این سربه سرش میزاره اینطوری میکنه بعد زن عمو هم طرفشون شده که نه خواهرت کاریش نداره دوسش داره😳

میخواستم بمونم ولی دیدم اینطوریه پاشدم اومدم والا بچه که از سر راه نیومده هر چند که میدونم عمو اینا میرن و پشت سر ما حرف درست میکنن به درک 

منکه مسئول افکار دیگران نیستم اصلا شوهر و بچه ی من بد مهم اینه که من باهاشون خوشم

خونه خودمون میرم اینطوری لج بچه رو درمیارن خونه پدرشوهر یه مدل دیگه

والا منم ادمم تا یه جایی میکشم

بچه هامیخونمتون اما این دو روز واقعا حالم خوب نبود نشد کامنت بزارم فقط یه کامنت واسه آیلین گذاشتم 

شرایطم اصلا مناسب نیست اینجا نوشتم که سبک بشم تو رو خدا نگید چقدر غر میزنی من برم به کی بگم خواهرام اینطورین وقتی همه میگن خودتون مشکل دارین

پی نوشت:

تپش قلبم خوب شد واقعا اذیتم میکرد انگار قلبم داشت میزد بیرون فقط الان بد جور سرماخوردم با تب شدید فقط خدا کنه بچه مریض نشه 



یلدا نوشت...

یه اتفاق عجیبی که افتاد این بود که خواهرها سه شنبه اومدن خونمون و پنجشنبه صبح با هم رفتیم خونه ی مامان چون قرار بود شب یلدا هر دو جا بریم شوهری گفت صبح برو که تا ساعت هشت ونه باشی بعد بریم خونه ی ما😉

دیگه خونه ی مامان وسایلا رو آماده کردیم و قرار بود عمو اینا هم بیان که دور هم باشیم شب ساعت هفت ونیم بود که مامان گفت شام بخوریم که بعد بتونید باقی خوراکیا رو هم بخورین دیگه غذای ما رو کشیدن و ساعت هشت و نیم تا اومدیم راه بیفتیم مادرشوهر زنگ زد که چرا نمیایین😟رسیدیم خونه شون مادرشوهر که انگار ما قتل کردیم چنان اخم کرده بود که تا نگاهش کردم پشیمون شدم از اینکه اومدم چون من بهش گفته بودم ما میریم خونه ی مامانم ساعت هشت ونیم نه میاییم شوهری هم میخواست بهش بگه چرا اینطوریه دیگه نذاشتم 😐گفتم بیخیال بار اولش که نیست  بعد کم کم خوب شد و به جز اولش بقیه ش خوب بود و خوش گذشت  چایی آتیشی هم داشتن خیلی خوشمزه بود 😋دیگه ساعت یک و نیم برگشتیم خونه و یه کم خوردنی هم واسمون گذاشته بود

اونجا که بودیم بحث خونه کشیده شد وسط و برادرشوهر گفت بیایین یه دو طبقه بگیریم یا زمین بخریم بسازیم  چرا چون اقا محیط اپارتمانی نمیتونه زندگی کنه روزی که ما خونه خریدیم ما تونستیم داخل یه هشت واحدیه هفتادوپنج متری بگذرونیم ولی آقا گفتن که نمیتونن زنشون رو داخل اپارتمان شلوغ ببرن و گشتن واسش یه واحد نود متری همکف حیاط دار و سه طبقه خریدن بعد حالا اومده این تز رو میده که اینجا هم نمیتونه زندگی کنه چرا چون زن واحد بالایی موهاشو شونه میکنه میندازه تو حیاط خونه ش این در حالیه که باتذکر میشه حلش کرد نشد شکایت کرد ولی هدف اصلی برادرشوهر اینه که یا زمین رو بهش بدن یا مامانش اینا بزارن یه واحد روی خونشون بسازه بعد جالبه که خواهرشوهر هم هی طرفش رو میگیره اما شوهر میگه اینبار دیگه کوتاه نمیام مگه ما ادم نیستیم منم به شوهر گفت برادرت نه با ما نه با هیچکس دیگه نمیتونه این فقط  حرفش واسه اینه که ویلایی میخواد...

یه موقعیت کاری هم واسه شوهر پیش اومده تو یکی از شهرستان های کویری اول که گفت شدید مخالفش بودم اما الان که فکر کردم دیدم من اینجا هم با اینکه همه نزدیکم هستن بازم صبح تا شب تنهام به شوهر گفتم پیگیرش بشه اگه قطعی بشه حاضرم باهاش برم ولی شوهر میگه میدونم تو محیط اون شهر خیلی سختته چون خیلی سرد وخشک هستن وفرهنگشون خاصه خودشونه ...

اما من حاضرم واسه آیندمون هم که شده برم 

خوب یه کانال زدم عکسا رو از این به بعد اونجا میزارم راحت تر اینجا  لود کردن سخته و وقت گیر😉

هرکسی لینک کانال رو خواست بهم بگه

ماجراهای من و تو...

این  متـــــن  رو خوندم دادم به شوهری گفتم اینو بخون تو مغزت فرو بره که باید چیکار کنی 
میگه من میرم خلوت کنم دیگه یادم میره بیام😀
نمیدونم چرا من وشوهر از هم فاصله میگیریم خیلی واسه هم دوست داشتنی میشیم مثلا وقتی سر کار میره هی زنگ میزنه صحبت میکنه ولی کنار هم باشیم بحثمون میشه البته نه همیشه ولی روابطمون دورا دور خیلی عالی تره به قول معروف دوری و دوستی😀
جمعه بدجور هوس آش کردم این شد که رفتیم سبزی تازه خریدیم و رفتیم خونه ی مامان گفتم سریع آش بپزیم یه ظرف هم ببرم که دو روز گرم کنیم بخوریم یدفعه عموها و عمه ها ریختن خونمون مامانم گفت دختر خاله هم حامله س یه ظرفم واسه اون ببریم دیگه هیچی نموند واسمون ولی خوب خیلی چسبید و همه تعریف کردن و برخلاف اینکه آشپز دوتا بشه غذا یا شور میشه یا بی نمک از دستپخت من و خواهری خیلی تعریف کردن😉
دوباره دیروز دیدم نه هنوز دلم میخواد شوهر رو فرستادم یه ظرف شله قلمکار واسمون خرید آش رشته بیرون رو اصلا قبول ندارم فقط شنیدم آش هتل عباسی حرف نداره اونم من ازش نخوردم😜
خوب بگم که چند وقتی من فاصله ها رو زیاد کرده بودم وخیلی خوشحال بودن از نرفتن ما این شد که کمش کردیم البته جو مساعده اگه یه کم برن رو اعصابم برمیگردم به جو قبلی 😄
دوشب هم خونه ی پدر شوهر سر زدیم که کُرسی گذاشته بودن بعد بخاری رو کم کرده بودن بچه سردش شد فرششون رو کثیف کرد بعد هر چی شوهر میگه میرید زیر کرسی دیگه بخاری رو کم نکنین گوش نمیدن دخملی هم بار اولش بود تا حالا خونشون رو کثیف نکرده بود اونم باز تقصیر مادرشوهر شد بچه بهش گفته جیش دارم نشسته منو صدا میکنه حقشه انگار کمش میومد یه بار بچه رو ببره😡

 البته دستور از مقام بالا تر میرسه 😐
بعد دوباره نمیدونم چه خبر شده خواهر شوهر رو جو گرفته نمیره وبیاد مادر شوهر مثله همیشه به شوهری ساده ما متوسل شده که زنگشون بزنه برن وبیان خوب این موقع ها شوهری بچشون میشه😡
وای یه کاپشن دادن به شوهری بپوشه تن خورش مثه مردای دهه سی وچهل😀😣

چرا مردی که زن و بچه داره هنوز چشمش دنبال عشق قدیمیشه!؟واقعا چرا!؟

اینستا کسی نیومد حذفش میکنم واقعا رو مخه هی پیجا جابجا میشه اگه خواستم کانال میزنم خیلی بیشتر استقبال کردین


عروس عمو

عموم تهران یه ویلایی داشت داد واسشون آپارتمانی ساختن و شش واحد بهشون دادن بعد تو این مدت یه عروس داشتن که پاپیچشون شده بود سر یک سال باید عروسی بگیرین این در حالی بود که عموم همون اول بهشون گفت این پسر من هیچی نداره منم نهایت یه عروسی واسشون بگیرم بعد هی دبه دراورد که باید عروسی بگیرین عموم هم اون مدت هیچی پول نداشت گفت نمیتونم عروسی بگیرم بعد گفت اگه نگیرید حامله میشم آبروتون بره انقد وقیح و پر😵😐

خلاصه دید نشد گفت میخوام بینیمو عمل کنم پسر عموم شش تومن گرفت از عموم و بردش عمل کرد دوباره بعد دو ماه شروع کرد که عروسی میخوام اگه نمیگیرید خونه رهن کنین میخوام برم سر خونه زندگیم بعد پسر عموم چهار سال پیش سی تومن از عموم گرفت و خونه رهن کرد بعد چند ماه که آپارتمان ها آماده شد عموم گفت پول رو بدید بیایین داخل یکی از این واحدها وسایل اوردن بعد پول رهن رو هم برداشتن گفتن  واسه عروسیمون بوده 😳حالا هم دوساله همون جا میشینین  و خونه رو هم به سلیقه خودشون دکور کردن بعد پسر عموم رفته یه جا واسه یخچال خونه ی عمو درست کرده یه تومن ازشون گرفته گذاشته روی پولش اپل خریده که زنش پست  بزاره بگه هدیه همسر عزیزم اونم  با قاب بنفش یعنی واسش رنگ سال رو خریده😐
نمیدونم چرا بعضیا فکر میکنن با اپل آخر کلاس هستن
بازم نمیدونم چرا اینا که این مدلی هستن هم به همه چیز میرسن هم نمیدونم از روی ترس یا هر چیزی همه بیشتر بهشون احترام میزارن
والا من واسه خونه طلاهامو فروختم واسه عروسیم سرویس نداشتم ولی بازم خانواده ی شوهر زبونشون درازه😐😐
این رفتارها رو دقیقا برادرشوهر وزنش هم داشتن و به همه چیز رسیدن که اونم ماجراش سر دراز داره

با هــــــــم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

ازدواج!

چرا پسرا اینطورین😡😳

یه پسری بود داخل فامیل زمانی که من مجرد بودم اومد خواستگاریم چیزی حدود هفت سال پیش بهش گفتیم نه 

بعد واسه دختر عموم 

بعدش واسه دوتا از نوه دایی های بابام

بعد واسه خواهر خودم😳

هیچکدوم مثبت نشد حالا بماند که اون وسطا واسه چند نفر دیگه هم رفته

بعد الان یه دختری بهش جواب داده تموم عکسای پرووفایلش شده تو زندگی منی،تو عشق منی و...

من مخالف این نیستم که چرا اینطوریه ولی حداقل بزار دوماه بگذره دوبار ببینیش بعد این حرفا رو بزن تازه جالبش اینه که این دختر رو اصلا نمیشناخت خواهرای من بهش معرفی کردن بعد خواهرم میگه دختره رو دیدیم بهش تبریک گفتیم صورتشو برگردوند اصلا حرف نزد😳

یه فامیلی هم داشتیم همه جا پر کرده بود که عاشق خواهر منه و دو سالی هم سر حرفش بود و یه دفعه رفت یه دختر دیگه رو گرفت بعد گفتن چند ساله عاشق هم هستن 😳

بعد حالا زنش هی حرفای کنایه دار میزنه و یه طوری نگاه میکنه انگار خواهر من در حسرت زندگی اینه😳

بعد بعضیا میان خواستگاری میگن کسی نفهمه ما اومدیم واسه دخترتون 😳😐

خوب آدم به اینا چی بگه!؟

یه نفر اومده بود خواستگاری بعد نمیگفت واسه کی!؟

تو زن کی میشدی!!!؟

یکیشون اومد چون داخل خونه راهشون ندادن ده روز بعدش با یکی دیگه عقد کرد!!!

یکی میگه دختر خونه ی باباش نره!‌!!!

هزارتا مسخره ی دیگه

خوش میگذره...

امروز از صبح که بیدار شدم هوا سرد وبارونی بود اما هیچ خبری از بارون نیست ولی عوضش با این سردی یه چای دارچین خیلی مزه میده بعد مدت ها حس چای خوردنم برگشته😊

یکشنبه خواهری زنگ زد و گفت عمو اینا شام میان شما هم بیایید که دور هم باشیم دیگه میدونستم که شوهری نیست گفتم نمیاییم از اون طرف شوهر گیر که برید خونه تنها نباشین دیگه بابام سمت ما بود سریع زنگش زدم و اومد دنبالمون و ناهار خوردیم بعد خواهری گفت تو مرغ درست کن منم کشک بادمجون، آماده کردیم و بعد قرار شد کیک بپزیم فقط اخرش خواهرک زیرش رو زیاد کرده بود سوخته بود😕دیگه شام خوردیم وقرار بود آخر شب آقا تشریف بیارن و ما رو ببرن اما نیومد و فردا هم دیدم خبری نیست بهش گفتم اگه مامانت اینا میان بگو بیان دنبالمون اومدن و پدرشوهر گفت بیایید خونمون شام بخورید بعد میبرمتون باهاشون رفتیم نمیدونم چی شده بود که مادرشوهر اونشب خیلی دوست داشت ما اونجا بخوابیم ولی خوب شوهری که میدونه راحت نیستم زنگ زد و ما به بهونه ی فیش بیمه اومدیم خونه مادرشوهرم غذا کشیده بود داخل ظرف از بس برادرشوهر عجله داشت رو سقف ماشین جاموند سر کوچه که پیچیدیم افتاد زمین وشکست😀

دیروز هم برادرشوهر ساعت پنج بلیط داشت دیگه از صبح رفتیم خونشون و اونجا بودیم بعد برادرشوهر یه دونه کاپشن خیلی ناز پوشیده بود خوشم اومد بهش گفتم پول میریزم از بجنورد  واسه شوهری بخره 😉انقدر که اینجا کمبود لباس هست😀دیگه ساعت دو بود که میخواستن برن اصفهان تا خونه خواهرشوهر هم برن بعد برن فرودگاه منم دلم میخواست برم ولی خوب شوهری دل دل کرد و دیگه نرفتیم هر دومون هم پشیمون شدیم😐

دیشبم رفتیم اونجا که مادرشوهر خیلی گریه کرده بود و تا دوازده که برادرشوهر برسه بجنورد خونشون بودیم و بعد برگشتیم

جو فعلا ارومه و همه چی خوبه اما میدونم پایدار نیست چون خواهر شوهر فعلا سر سنگینه و خط نمیده

 اینا رو نوشتم که بگم خوش گذشت من همیشه نهایت تلاشمو میکنم که خوش بگذره ولی خوب نمیشه و همین باعث میشه که زیاد احساس راحتی نکنم اما هیچوقت بی احترامی نمیکنم

صبح یه زلزله ی خفیف اینجا اومده ولی من بازم متوجه نشدم😳


پی نوشت:

اگه کسی چیزی میدونه که منو یه کم تپل کنه بهم بگه فقط مطمئن چاقم کنه


۱ ۲ ۳ ۴ ۵ . . . ۱۵ ۱۶ ۱۷
بــَراے ِ ڪـَسـانـے ڪـﮧ از مـَن مُتنـَفـِر انـد وقــتی نــدارَم
زیـرا مـَن گـِرفتـارِ دوســت داشــتـَن ڪسـے هستـَم
ڪـﮧ مـَرا دوســــت دارَد
Designed By Banooye Barfi ...