خـاطــرات بانــوی بـــرفی

روزانه نویسی

پریروز رفتیم مرغ خریدیم هر چی به حامد گفتم دوتا بخر سه تا خرید گفت تو که انقد وقت میزاری یه بار کار کن

دیگه غذا خریدیم اومدیم خوردیم 

بعد سه ساعت من مرغ ها رو شستم و همه جا رو ضدعفونی کردم اومدم دخملی رو خوابوندم بعد رفتم دوش گرفتم که ضدعفونی بشم😀

از حمام اومدم انتظار داشتم حامد یه چای دم کرده باشه ولی خواب بود😐

صداش زدم گفتم بلند شو مرغ ها رو بسته بندی کن بذار فریزر 

منم واسه خودم چای دم کردم 

دخملی بیدار شد عصرونه بهش دادم و بردیمش شهربازی

سر راه خرما خریدیم اومدیم کله جوش درست کردم با کشک پاستوریزه که اصلا خوشمزه نشد

به دخملی هم از غذای ظهر دادم

دیروز ما تا ساعت یازده خوابیدیم حامد رفت بیرون 

شبم رفتیم خونه پدرشوهر به جاری هم گفتیم اومد

امروز حامد پلاستیک خرید زدیم پشت پنجره ها خونه خیلی گرم شد ولی من هنوزم نمیتونم با تاپ شلوارک بچرخم 

امسال زمستون رو باید با لباس پشمی بگذرونم منم عادت ندارم😐

*رفته بودیم میوه بخریم یکی از این زوج های عشقولی پیر هم دوتایی خرید میکردن

وقتی خواست حساب کنه پول سبزی خوردن رو نداد گفت باشه تخفیف😀

گردو هم خرید واسه مرغ شکم پر

یعنی عاشقشونم که اینطوری با هم خرید میکردن 

خلاصه که کلی انرژی بهم دادن 😍

الان برم کیسه آبگرم بذارم خیلی پهلوم درد میکنه😕😕

 

خواب...

خواب دیدم مامان بزرگم حالش خیلی بد بود همونطوری که داخل بیمارستان دیدمش نمیتونست حرف بزنه فقط با چشماش بهم التماس میکرد که کمکش کنم 

تو خوابم به همین حالت بود

یه حالت التماس که فقط عموم زنده بمونه 

منم تو خواب از اینکه میدونستم عموم میخواد بره گریه میکردم

خیلی خواب تلخی بود 

ولی کاش فقط خواب بود 

وقتی از خواب پریدم صورتم خیس شده بود پاشدم که عمو رو بغل کنم ولی نبود...

الان  ده ساله که عمو نیست

خیلی زیاد دلتنگشون هستم .......

از اینکه رفتم بیمارستان و مامان بزرگم رو دیدم خیلی پشیمونم 

دوس دارم آخرین تصویرم از عزیزام بهترین تصویرشون باشه...

تنها خوبیش این بود که عمو رو دیدم الان حالم بهتره

ذهن آشفته..

*هوس کشک بادمجون کردم پریروز خوردم  دیگه نگم این دو روز چه ضعف و سردردی داشتم 😐

الان که مینویسم هنوز یه کم سرم درد میکنه

فردا حامد میاد بعد از یک هفته میخوام برم بیرون 

دقیقا جمعه که اومدم خونه هنوز در واحدمون باز نشده

امروزم قرار بود برم بیمه ولی ترسیدم به حامد گفتم به باباش بگه بره کارمون رو انجام بده 

*پریشب یه دوستی خصوصی کامنت گذاشت چه دل خوشی داری که دمنوش میخوری و مهمتر این پست ها رو مینویسی😵

در حالی که من متن خاصی هم نزاشتم 

دقتم میکرد میفهمید حتی حسرت گذشته داخلش هست 

ما که همدیگه رو نمیبینیم

که بدونی خوشحالم یا ناراحت

ولی باور کن هر کسی یه جوری ناراحته 

کسی رو از نوشته هاش قضاوت نکن 

*برای دوست ........

دلم برای دوستای وبلاگی تنگ شده ولی هیچ خبری ازشون ندارم😕😕

*ذهنم آشفته س هر چی بیاد مینویسم

 

 

بــَراے ِ ڪـَسـانـے ڪـﮧ از مـَن مُتنـَفـِر انـد وقــتی نــدارَم
زیـرا مـَن گـِرفتـارِ دوســت داشــتـَن ڪسـے هستـَم
ڪـﮧ مـَرا دوســــت دارَد
Designed By Banooye Barfi ...