سلام
خیلی وقته ننوشتم
کلی حرف داشتم اما حس نوشتن نبود
نمیدونم خوبی هست یابدی
هیچ رفت و امدی نبود فقط در حد سلام احوالپرسی
همسایه ی خوبی بود و اگه کاری میخواستم کمکم میکرد
امروز شماره خودش رو بهم داد ولی من دوست داشتم همین روبروم بود
خیلی خانواده ی خوبی بودن
خوب و مطمئن
در نبود شوهر خیلی حس امنیت داشتم
خلاصه شدیدا ناراحتم از رفتن همسایه ی روبرو
در حدی که گریه کردم
چهار سال به بودنشون عادت کرده بودم ![]()
دلم دریا میخواد نمیدونم درست میشه که بریم یا نه
دلم یه پول قلمبه میخواد که واسه خونه خرج کنم
مسافرت برم
هر چی لباس میخوام بخرم و نگران تموم شدنش نباشم
دوبار خرید کردم و شدیدا پشیمون شدم این شده که دیگه دوس ندارم خرید کنم وقتی تهش خوشحالی نیست
نه اینکه بگم پول نداریم اما همیشه باید دو دوتا چهار تا کرد![]()
بعضی روزا خوبم بعضی روزها نه
با این وضعی که پیش میره
الانم خوب نیستم هر چی میاد مینویسم ..........................
همه ی وبلاگ ها رو میخونم اما نمیتونم واستون کامنت بزارم
حسش رو ندارم
من خیلی وابسته ام
به همه چی
خیلی سخته