خـاطــرات بانــوی بـــرفی

تموم بشه...

+چند روز پیش خونه ی مامان بودیم دخملی داشت بازی میکرد یه دفعه حالش بد شد و بعدم هی میگفت دلم درد میکنه دیگه یه کم داروی گیاهی بهش دادم تا فردا بهتر شد اما نمیتونست غذا بخوره به دکترش که گفتم گفت ویروس جدید اومده و واگیرداره بیشتر مراقب باشین اشتهاش هم بعد چند روز برمیگرده اگه دوباره دل دردش برگشت بیارینش که خدا رو شکر به خیر گذشت 
روز بعد  هم خواهر حالش بد شد وهمینطوری شد قرار بود بمونیم ولی به شوهر گفتم برگردیم یه دفعه بچه دوباره حالش بدمیشه 
روز عید هم خونه بودیم ظهر خوابیدیم وقتی بیدار شدم معده درد شروع شد خودم رو زدم به بیخیالی گفتم بریم بیرون رفتیم هر چی گذشت بدتر شد دیگه نتونستم گفتم بریم دکتر اومدیم سمت کلینیک به شوهر گفتم شما داخل ماشین باشین من میرم و برمیگردم 
رسیدم دیدم  کل کادر کلینیک نشستن به فوتبال دیدن دکترم زور بهش اومد که از صندلی بلند بشه حالا شانس اوردم بین دو نیمه رسیدم اگه نه میخواستن چیکار کنن دیگه دارو داد دو تا آمپول هم نوشت گفت اگه تا فردا بهتر نشدی بزن شوهر دید آمپول داره هی میگفت برو بزن منم انکار میکردم خلاصه سر این حسابی با هم بحث کردیم و از خجالتش در اومدم آخرشم آمپولا رو نزدم😐
امروز خیلی بهترم ولی اونشب در حد مرگ حالم بدشد بعد دکتر یه سرم نزد تا صبح ازضعف به خودم پیچیدم ودرد کشیدم
من فکر میکنم ازآب آلوده بود چون خیلیا درگیرش شدن و حتی بیمارستان بستری شدن

+دزد اومده خونه ی مامان اینا حدودا ده پونزده میلیون وسیله ازشون برده حتی فیلمش هم هست اما بعید میدونم کاری واسشون بکنن چند بار دیگه هم همینطوری شد البته نه در این حد
دیشب بهشون گفتم بیان آگاهی درخواست انگشت نگاری بدن گوش نکردن کلا هر حرفی من و شوهر بهشون بزنیم اصلا به حساب نمیارن خیلی ازشون دلخور شدم به شوهرم گفتم دیگه هر چی ازت پرسیدن جواب نمیدی چون به حرفمون احترام نمیزارن 
+در جواب اونایی که میان بدون اسم و خصوصی میزارن از خانواده ی شوهر ت بد نگو
اینا بدگویی نیست چیزایی هست که به چشم میبینم و میگم از خودم درنمیارم پس غیبت به حساب نمیاد
+تقریبا پنج هفته هست که خونه  پدرشوهر نرفتیم
‌+جدیدا مریض میشم به بدترین بیماری ها فکر میکنم
+خدایا یه کم کمک مالی برسون دیگه کم آوردم
+یعنی مهاجرت سخت تر از زندگی تو این شرایطه!؟

حرف دل...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

روزانه نوشت....

همیشه ماه رمضون رو دوست داشتم امسال یه طوری هست مثه بقیه ماه های سال

 خوب روز اولی که روزه گرفتم حالم بد شد بعد چون سردردو سرگیجه ناجور هم داشتم ترسیدم ادامه بدم همش میگفتم اگه من بیهوش بشم بیفتم بچه م چیکار کنه این یکی از ترس هامه😐 وقتی هم اینطوری میشم سریع به شوهر زنگ میزنم حرف میزنیم که اگه پس افتادم بفهمه البته بهش نمیگم حالم خوب نیست😀

نازک نارنجی نیستم سال های قبلم سردرد و گشنگی بود ولی نه به زار امسال😐
اینه که دیگه چون نمیشه شوهر که خونه باشه همش بیرونیم 

همون شب شوهر اصفهان کارداشت با هم رفتیم داخل ماشین تکیه داده بودم حالم بد بود یه شکلات خوردم کم کم بهتر شدم شوهر کارش رو انجام داد رفتیم یه گوشفیل و دوغ خوردیم خیلی چسبید جاتون خالی بعدم اومدیم خونه ساعت دوازده شام خوردیم 
دوستم که گفته بودم فرستادن واسه آشتی پسر گفته نمیخوامش بعد مامان دوستم هی زور شده که آشتی بدن پسر قبول کرده😵
آخه چرا!؟؟؟
پسری که چشمش دنبال مال و ثروت پدر دختر به چه دردی میخوره؟
بابای دوستم یه دو طبقه بهترین نقطه شهر داره و یه طبقه رو داده به پسرش اونوقت در اومده به دوستم گفته چرا بابات واسه تو خونه نمیخره!؟
بعد بابای خودش سه طبقه داره بهشون نداده
چی بگم ایشالا که خوش باشه ولی به نظر من خودشون رو سبک کردن کسی که جلو همه ی فامیل بگه نمیخوامش دیگه ارزش زندگی کردن نداره😐
بعد اون زن همسایه بود که با پسر مجرد داخل ساختمون  دوست شد و درخواست طلاق داد حالا شوهرش برگشته پسر مجرد نشسته زیر پاش که باید طلاق بگیری اگه نه به شوهرت میگم😐
از کی مردا انقد وقیح و بی غیرت شدن!؟
من یه مدتی که مجرد بودم کتاب زیاد میخوندم مخصوصا رمان شاید دو تا کتاب رو یه روز تموم میکردم و مامانم همیشه میگفت از بیکاریه کسی که کار داشته باشه وقتش رو تقسیم میکنه 

بعد که دیگه ازدواج کردم چیزی نخوندم به علت بازی قوم شوهر با اعصاب و روان و اینکه همش در حال تفریح بودیم😂
دلیل دوم اینکه هیچ مطلبی تو ذهنم نمیمونه آخه چرا؟
شاید فقط کتاب رو که ببینم بفهمم😳
خنگ نیستم به دکترم گفتم گفت حافظه ی کوتاه مدتت ضعیفه جدول حل کن 
با جدول هم حل نشد!!!
حالا یکی از فامیل ها میگه اگه کم خونی داشته باشی و هورمونات بهم بریزه حافظه ت ضعیف میشه!
دیگه هر کسی یه تز دکتری میده گفتم بیخیال اگه سال دیگه همین کتاب ها تو ذهنم بود مشکلی نیست همینجا واستون اعلام میکنم😀
حالا این چند روز سه تا کتاب خریدم 
زندگی من که داستان روسی بود و خوب بود
عطر سنبل عطر کاج که خیلی دوستش داشتم وزندگی نامه یک ایرانی مقیم آمریکا بود و جالب بود
عقاید یک دلقک که زیاد جذبم نکرد
به دلیل کمبود  بودجه به خواهر سپردم ملت عشق رو بگیره باقیه کتاب هاش رو هم بده بخونم😀
دوباره واسه اصفهان اطلاعیه زدن قطع آب از حالا غصه ام گرفته چه خاکی به سرم بریزم حتی فکرشم دیوونه م میکنه به شوهر گفتم اینطوری باشه جمع میکنی میبریم یه شهر دیگه😕
مثلا قزوین یا تبریز😀
شوهرم میگه باشه اصلا میریم خارج😄
یه چیز تعجب آور اینکه مادرشوهر امروز یه کیسه برنج به شوهر داده گفته بخورید😳
این مهربونی ها از مادرشوهر واسه ما بعید به نظر میاد!؟
حوصله م که میگیره یا دلگیر میشم میام وبلاگاتون اما دقیقا همون روزم از هیچکدومتون خبری نیست نه اینجا نه تلگرام😂


بــَراے ِ ڪـَسـانـے ڪـﮧ از مـَن مُتنـَفـِر انـد وقــتی نــدارَم
زیـرا مـَن گـِرفتـارِ دوســت داشــتـَن ڪسـے هستـَم
ڪـﮧ مـَرا دوســــت دارَد
Designed By Banooye Barfi ...