خـاطــرات بانــوی بـــرفی

1522

ﺁﺭﺯﻭﻫﺎ ﻣﻘﺪﺳﻨﺪ ،

ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﺤﺎﻝ ﯾﺎ ﻣﻤﮑﻦ ؛

آرزو کنیم، ﮐﻪ ﺟﻬﺎﻥ می‌شنود

ﻭ ﯾﺎﺭﯼ می‌کند ﺑﻪ رسيدنش!

بیا ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﻨﯿﻢ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ 

تا ﻓﺎﻧﻮﺱ ﺁﺭﺯﻭﯾﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﻃﻮﺭﯼ

ﺭوشن ﮐﻨﺪ ﮐﻪ

ﺍﻧﺘﻬﺎیش سبز باشد...!

1521

+دیشب رفتیم پارک بشینیم شام  بخوریم یخ زدم از بس سرد بود چندتا چایی خوردم بعد هوس آش کردم به شوهر گفتم فردا شب یا شب بعدش آش درست میکنم بریم بخوریم حتما هم باید بریم پارک تا من سردم بشه بهم مزه بده😋

+امروز رفتیم خونه مامان اینا خوب خواهرا یه رفتارایی دارن که ناراحتم میکنه ولی خوب اگه اینجا هم نرم کجا برم گاهی وقتا به خودم میگم انقد که من اولا پیش شوهر ی ازشون دفاع میکردم اونا هم واسه من اینکارا رو‌میکنن🤔

امشب برنامه  چیده بودن با شوهر همکارش که من اصلا ازش خوشم نمیاد برن بیرون بعد خاله اینا گفتن میاییم دیگه کنسل شد اگه خاله نبود هیچوقت به خاطر من نمیموندن  البته اونا پیش خودشون میگن خواهرمونه ولی من بازم انتظار دارم من تو خونه تنهام میرم که با هم باشیم بعد اونا...

یا اینکه من بچه مو میبرم یه کم باهاش بازی کنن یکیشون داره کارای کلاسشو انجام میده داد میزنه میگه نکن اون یکی هم سر گوشیه ظهر رفتم دوش بگیرم آخه اینجا آب فشار نداشت بچه رفت سمت اتو که داغه مامانم میگه بگیرش خواهر وسطی میگه یه بار که بسوزه دیگه دست نمیزنه😮

بچه اگه اینا رو میفهمید که اسمش بچه نبود

اگه مامان نباشه هیچی

یا وقتی بچه لجبازی میکنه به مامان بابام میگن شما بچه رو لوس میکنین😯

یا من وشوهری داریم غذا میخوریم بچه میگه دستشویی دارم مامان که نبود داد میزنن بدو بدو بچه دستشویی داره

خوب شوهری سر این یکی دیگه خیلی ناراحت شد بعضی وقتا هم میگه نمیخواد بری ولی نه جدی فقط همون لحظه

یا خواهر وسطی میشینه داخل اتاق اصلا بیرون نمیاد سلام کنه به شوهر یا یه چیزی بیارن واسش بخوره من وقتی میرم از پذیرایی تا غذا با خودمه بعد خواهر واسه شوهر دوستش غذا درست میکنه میفرسته چون دوستش رفته مسافرت😶🙁

از الان حس میکنم به بچه هاشون هیچ حسی ندارم از بچه ی خودم که عزیزتر نیستن

شوهراشونم واسم از شوهر خودم مهم تر نیستن

اینا نمونه ای از رفتارشون بود 

نمیدونم من زیادی پر توقعم و حساس یا رفتار اونا واقعا زشته🤔

1520

دیشب دخملی رو خوابوندم اومدم گوشی از شارژ دربیارم بخوابم دیدم یه سوسک رو دیواره 😣شوهرم نبود منم میترسیدم دوباره گفتم اگه بی خیالش بشم معلوم نیست کجا بره 🤔زدم دیدم فرار کرد خلاصه یه دور چرخیدم تو خونه تا کشتمش کثافت چندش😣😣مگه دیگه خوابم میبرد بعدم که چشمام گرم میشد یدفعه میومد جلو چشمم جا میپریدم دیشب تا صبح چند بار بیدار شدم تا صبح که خوابم سنگین شد

بعد رفتم ببینم از کجا اومده دیدم حامد در تراس رو باز گذاشته اومده داخل حالا تا در تراس رو باز کنه پشت سرش میبندم نمیدونه واسه چی اگه نه کلی مسخرم میکنه

1519

آدم ها زود پشیمان میشوند…!

گاهی از گفته هایشان، گاهی از نگفته هایشان…

گاهی از گفتن نگفتنی هایشان…
و گاهــــــــــــــــی هم از نگفتن گفتنی هایشـــــــان…

1518

سلام به دوستای گلم 😃

این بار اومدنم طول کشید خوب  من عادت کردم به وبلاگم و دوس دارم تا جایی که روزمرگی تکراری نشه بنویسم  تازه از خونه ی مامان اومدم و دخملی رو خوابوندم و سریع اومدم وبلاگ دلم پر می کشید واسه اینجا و خوندن وبلاگ دوستای گلم😊

شنبه مامان زنگ زد وگفت چون کمرش و پاهاش درد میکرده خواهرا نتونستن بیان و خودشم اصلا نمیتونسته تکون بخوره واسه همین نیومدن و به منم نگفتن بعدم گفت خواهرا فردا میان  منم عصر ش با دخملی رفتیم میوه خریدیم وبرگشتیم صبح یک شنبه خواهرا با دختر عمه کوچیکه اومدن اینجا و من ذوق مرگ شدم😍😍 که بالاخره یکی به جز خواهرا مهمونمون هست گفتم بذار حالا که دختر عمه هست دو مدل غذا درست کنم با سالاد وژله که به خاطر بی آبی به همون زرشک پلو با مرغ اکتفا کردیم  یعنی یه بارم که یکی اومد از شانس گندمون آب قطع شد دیگه خواهرا ساعت شش با دختر عمه رفتند و ما همچنان بی آب بودیم  😠😡حامدم رفته بود خونشون که دختر عمه راحت باشه وقتی رفتن زنگش زدم که بیاد منم دیدم چهار ساعت گذشته از بی آبی گغتم کولر رو خاموش کنم بعد بیست مین دیدم غیر قابله تحمله روشن کردم دیدم صدا میده ولی کار نمیکنه دو سه بار با کنترل زدم دیدم بی و فایده س زنگ زدم حامد دیدم جواب نمیده زدم خونشون  صدا نمیرفت😮 دیگه حامد بیدار شد وزنگید گفتم اینطوریه گفت خاموش کن تابیام تا من قطع کردم که برم برقا ضعیف شد ویه صدا اومد وصفحه دکمه ها کلا خاموش شد🙄  یه ربع بعد حامد رسید ودید موتور سوخته واتصالی کرده فقط شانس آوردیم کنتور قطع کرده وگرنه برق کل ساختمون قطع میشده دیگه هوا گرم بود سریع آماده شدیم رفتیم موتور واسه کولر خریدیم و اومدیم دیدیم نه هنوز آب نیومده حالا ساعت ده شب بود حامد گفت آماده بشید میبرمتون خونه ی مامانت🤗 منم که میخوام برم شیراز اومدم میام دنبالتون دیگه وسیله برداشتم رفتیم سه شنبه میخواستیم بیاییم خاله از تهران زنگ زد که با دوستش میان ماهم موندیم تا امروز که خیلی خوب بود وخوش گذشت 😍

+از جمعه مدام آب قطع میشه و وقتی هم هست  فشارش خیلی کمه ما از جمعه شاید روزی ده تا دوازده ساعت آب نداریم😵 فقط اینجا این مشکلو داره چون دارن آب رو میفروشن من از عمه وخاله که اصفهان هستن پرسیدم میگن هنوز کم نکردن چه برسه قطع کنن واقعا واسه این شهر جای تاسف داره که مسئولینش انقدر بی فکر هستن🙁😞

+من به شدت از وسایل برقی وحشت دارم چون یه بار دوازده ساله بودم اتو زدم به برق که جرقه زد وسوخت از اونروز این تو ذهنم هست و به شدت از وسایل برقی والبته تاریکی میترسم🙁🤓


1517

دیروز زنگ زدم آرایشگاه خانومی که همیشه بود به خاطر بچه ش نمیتونه بیاد کار آرایشگاه رو داده بود دست دوستش ولی گفت کار آرایشگرم خوبه گفتم نوبت بذاره بعد پشیمون شدم دوباره به خودم گفتم من هر جا برم که کارشونو نمیدونم چطوره پس بذار همینجا برم ولی خدایی کارش عالی بود خیلی تمیز کار کرد دوسال پیش یه جا میرفتم خانمه خیلی کارش خوب بود ولی کند بود یه بار واسه عید رفتم ساعت شش عصر وقت داد چهار ونیم صبح از آرایشگاه با مامانم اومدم😮🙄

یه مدل بیلر تن چند تا بچه دیده بودم خوشم اومده بود واسه دخملی بخرم چندتا  مغازه گشتم پیدا نکردم یدفعه چشمم به یکی خورد پوشیده بود حامد گفت برو از مامانش بپرس رفتم به خانمه گفتم ببخشید لباس دخترتونو از کجا خریدین

گفت این دختر خواهرمه از آمریکا اومده لباسشو از اونجا خریده😯😮😯😮

منم یه پوزخند بهش زدم که خودش فهمیدوبرگشتم اومدم به حامد گفتم  داشت منفجر میشد😂😁آخه چرا دروغ میگی این مدل رو من با همون رنگ تن چند تا بچه دیدم 😏

از دو تا خونواده دلخورم هیچکدوم واسه تولد دخملی نیومدن فقط صبحش بابام اومد کادوی دخملی رو آورد خواهرا هم همه جا میرن فقط نوبت من که میشه نمیرسن وکار دارن🙁حالا  خوبه همین یه بچه خواهر رو دارن خیلی ازشون دلگیرم یک ساله که حامد بعضی شبا نیست یه روز نگفتن بیاییم پیشت تنها نباشی واسه عید هم انقد گِله کردم تا یه روز اومدن یعنی ده دقیقه عید دیدنی واسه خواهر آدم بسه😐

صبح حامد رفته خونه ی مامانش گفته کیک بخر بیا اینجا دور هم بخوریم 🙄🙁که من باشم کادو رو با منت سر من بده یکی نیست بگه واسه نوه ی خودته نه من!!!

حال قرار شده دوتا کیک کوچیک یکی واسه اونا یکی هم واسه مامانم اینا بخریم شایدم اصلا نذاشتم به حامد میگم بگه ما یه تولد خودمونی گرفتیم دیگه نمیگیریم والا من سه کیلو کیک سفارش دادم نیومدن خدا رو شکر که شیرینی فروشی تعداد مهمونا رو پرسید وگرنه من میخواستم پنج کیلو سفارش بدم. 


تولد به سبک دخملی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

تولدت مبارک

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

1516

دخمل دیشب ساعت سه بیدار شده😯 بگو بخند هر کارش کردیم نخوابید  تا ساعت هشت صبح 🕗 دوباره یازده بیدار شد بردمش حموم 🚿ناهارشو دادم  یکم باهاش بازی کردم  خوابید ولی چون دیشب خواب اصلیشو نرفته بود عصر که بیدار شد شروع کرد بهونه گیری بردیمش بیرون میخواستیم بستنی بخریم میگه دالو(معجون ترش)نمیخورم😂

فرستادمشون نسکافه و کاپوچینو بخرن دخملی اومده میگه مامانی کاپی چینی خلیدم😊😀

الانم پنج تا عروسک رو با خودش رو پام خوابونده که تکونش بدم بخوابه🙄

1515

من وحامد هر چند وقت یه بار باید به هم یا دآوری کنیم که اگه هر کدوممون زودتر از اون یکی مردیم چیکار کنیم🤔

من:

من که میدونم مامانت دو ماه نشده راه میفته دنبال زن گرفتن واست ولی به خدا حلالت نمیکنم اگه به حرفش گوش بدی خودت هر وقت خواستی زن بگیر ولی مامانت نگفته باشه هر چند که اون موقع تو قبرم از حسادت میترکم و بلند میشم حسابشو میزارم کف دستش🙅😀😀

حامد:

من که میدونم تو ازدواج میکنی ولی اول بچه مو از آب وگل درش بیار بعد باهر کی خواستی ازدواج کن 🙁بعدم میگه چادر سرت کن کسی نگات نکنه دوس ندارم چشم کسی بهت بیفته😍

انشالله خدا سایه شو بالا سر من ودخملیم نگه داره چون من یه ثانیه هم بدون حامدم نمیتونم🙏

1514

با خیلیا نباید مهربون باشی
مهربونی زیاد دلو میزنه سؤتفاهم ایجاد میکنه
یهو طرف فکر میکنه اتفاق خاصی براش افتاده که داری اینقدر بهش محبت میکنی
آره ..
خیلیا رو بگذارین تو غار خودشون بمونن
آدمای صادق مثل یه بوتیک خوب، کنج یه پاساژ هستن. طرف میاد، یه نگاهی میندازه بعد میره دوراشو میزنه، دوباره برمیگرده سر همون بوتیک
اما دیر میرسه، میبینه بستی و رفتی:)
آره باید بعضی وقتا اونی بود که نیستی
لیاقت میخواد هر چیزی

1513

امروز صبح ساعت ده ونیم با در زدن بابا از خواب بیدار شدیم خدا رو شکر اومد بیدارمون کرد وگرنه تا دوازده ویک خواب می موندیم صبحانه خوردیم ساعت دوازده ونیم 🕧دیدم نمیتونم بیدار باشم برنامه گذاشتم واسه دخملی و خوابیدم تا دو و نیم 🕝بعد دخملی صدام میزنه میگه مامان بننج(برنج) و آش میخوام 😍فداش بشم گرسنه ش شده بود ولی خوابه خیلی چسبید ناهارشو دادم خوابید بعد واسه خودم غذا گرم کردم و فیلم تا پنج ونیم که دخملی بیدار شد عصرانه شو دادم و خونه رو تمیز کردم واسه شام لوبیا پلو درست کردم ساعت  نه برنج رو دم گذاشتم که حامد زنگ زد

 میایی بریم خونمون؟

 گفتم: آره شام خوردیم و ساعت ده بود رفتیم اونجا یه ربع که نشستیم یهو مادر شوهر گفت دیروز برادر شوهر مرخصی داشته گفته بریم قم و جمکران گفتن نه گرمه رفتن باغ بهادران😏 حالا همشون رفتن فقط زورشون اومده به ما یه تعارف بزنن بعد گفت ما گفتیم بچه ت کوچیکه اذیت میکنه👺😠 حالا این بچه رو کردن بهونه!!!!!!!

حالا انقد به حامد زور اومده که من عروس بزرگم یه تعارف نزدن 😉🤔

به نظر شما چرا 🤔🤔🤔🤔

بعدم میرن به همه میگن من باهاشون گرم نمیگیرم اگه کسی با شما حرف نزنه  واخم کنه شما چقدر میتونید حرف بزنین ؟

این نمونه ای از رفتارهای نمونه ی خانواده ی شوهر وعروس 😀😁


عزیز دلم 🤔

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

1512

+خوب بالاخره صبح از ساعت پنج ونیم تا یازده خوابیدم  دیگه یازده حامد گفت پاشو صبحونه بخوریم کاراتو بکن تا بریم خونتون😊 ساعت یک رفتیم خونه ی مامان اینا تا حالا اونجا بودیم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌و  مامانم واسم مربا و غذا گذاشت که فردا با خیال راحت استراحت کنم😂😁 

+امروز کادو هم واسم رسید دختر همسایه مامانم واسه من و دوتا خواهرم سه تا تاپ شلوار کادو آورده بود خوب اصلا انتظار نداشتم واسه من بیاره ولی خیلی خوشحال شدم🙂😉

+از هشت واحد فقط ما خونه هستیم همه رفتن بیرون خوبه امشب حامد هست وگرنه من عمرا خونه می موندم 🙄😱

1511

ساعت از پنج گذشته و خوابم نمیبره فکر و خیالی نیست نمیدونم چرا!؟

گوشی رو میذارم کنار دوباره برمیدارم چیکار کنم خوابم نمیبره!!!
خدایا کمی خواب به ما عیدی بده😀😀😀

حداقل حالا که اومدم بنویسم

"عیدتون مبارک"

۱ ۲
بــَراے ِ ڪـَسـانـے ڪـﮧ از مـَن مُتنـَفـِر انـد وقــتی نــدارَم
زیـرا مـَن گـِرفتـارِ دوســت داشــتـَن ڪسـے هستـَم
ڪـﮧ مـَرا دوســــت دارَد
Designed By Banooye Barfi ...