خـاطــرات بانــوی بـــرفی

روزانه نوشت

+انقد تو خونه بیکارم و حوصله م سر میره مامان اینا دوبار که اومدن کار داشتن باهاشون رفتم بر خلاف تصمیماتی که گرفته بودم خو چیکار کنم😀
پریروز که بابا اومد فرش  رو برداشتیم بردیم  قالیشویی یه فرش  قدیمی از مامان اینا آوردیم  زمینه لاکی انقدر خونه زشت شده😄

تازه فرش رو سرامیک هی لیز میخوره  باید مراقب دخملی باشم 😐کی بشه سوم بشه فرش خودمون بیاد راحت بشیم
فردا هم که شوهر اینجاست باید پرده ها رو باز کنم ببرم یه کم کوتاهشون کنه که گیر نکنه پشت مبل بعدم برم دنبال  جا ادویه ای  انقد گشتم دیگه خسته شدم یا قیمتاشون بالاس یا از این بسته شش تایی ها که خیلی زشتن😐
بچه ها اگه از این سرویس غذاخوری شش نفره ها که خیلی تبلیغ میکنن و صد وهفتاد تومنیه دارید بهم بگید جنسش خوبه؟
لک نمیشه؟
+این چند سال هر چیزی استفاده کردم که خط های بین سرامیک ها سفید بشه اما نمیشد امروز سرکه و آب و جوش شیرین مخلوط کردم کشیدم برق افتاد انگار تازه سرامیک شده😊
اما انقد دستام بی حس شده باقیش رو گذاشتم واسه شوهر 😂

اصلا خونه تکونی چیه هیچ وقت دوس نداشتم واسه خودم باشه  خونه ی مامان اینا زیر بار نمیرفتم اما الان خونه خودم مجبورم کارگرم که بیاد بازم باید خودم انجام بدم اما همیشه عاشق  آخر اسفند و عیدم چون همه جا شلوغه😊

تولد من ونیلو جونم و بانوی عاشق هم که اسفند هستش😍
+قرار بود واسه دخملی یه گردنبند یا دستبند بخریم یهو طلا چقدر کشید بالا😟
+شوهر واسه کارش باید میرفت تهران بعد رفته رستوران غذا بخوره یه فیلم سینمایی بوده دو ساعت داخل رستوران نشسته دیده نمی دونم رستورانیه نزدتش بگه پاشو برو بیرون😳
تازه جواب گوشی هم نمیداد
یعنی انقدر تلویزیون وماشین تو زندگی مردا نقش داره که هیچ کسی نداره😡
+این تبلیغ دورتو واسه من قابل هضم نیست اولا که فکر نمیکنم این مدلی دیگه باشه ثانیا  اگه هست و من جای زن باشم طلاق میگیرم والا عمه خانم کوفت بخوره که بخواد درباره ی خونه ی من نظر بده

+ما از روزی که عروسی کردیم کادو تعطیل شده انقد که اوایل عروسک و لباس میگرفتم حالا هیچی بعد که بهش میگم یه شاخه گلم که باشه میگه نه فقط طلا😳

چه طوری بگم طلا نمیخوام همون گلم حکم طلا داره😀

واسه ولنتاین فامیل ها کولاک کرده بودن اما ما هیچی البته به قول شوهر ما و یکی دیگه از دوستای وبلاگی ولنتاین واسه دوس دخ.تر پس.راس

++هسته پرتقال ونارنگی ها که جمع کرده بودم واسه سبزه شوهری ریخته پلاستیک زباله😠😡😡😳

 
 

میگذره...

+دیروز شوهری خونه بود ناهار خوردیم و بچه خوابید نزدیک بیدار شدن بچه بهش گفتم میخوام برم دوش بگیرم حواست باشه گفت من میرم بیرون تو لباس های منو پهن نکردی😳بنداز تا نرم گفتم نمیکنم حمومم میرم و اگه بچه بیدار شد و از تخت افتاد من میدونم وتو😀
دیگه رفت لباساش رو انداخت و نشست حالا جالبه فقط یه کاپشن و بلوز وشلوار بود منم چون میدونستم بلوزش رو واسه عصر که قراره بریم بیرون میخواد فقط اون رو انداختم بقیه ش رو خودش😀دیگه دوش گرفتم و اومدم گفت بریم خونمون چند روزی بود که برادرشوهر اومده بود و چون سرماخورده بود ما یه بار رفتیم بهش سر زدیم دیروز رفتیم دخملی آیفون رو زد جواب ندادن یه دفعه دیدم از سر کوچه پیچیدن دیگه پیاده که شدن گفت که رفته بودن خونه ی مامانش واسه مراسم چهلم کارا رو انجام بدن وخوب اول یه کم مادرشوهر سنگین بود آخه انقد منو دوس داره ناراحت شده بود پشت در مونده بودیم😀
بین راه که میومدیم من خیلی گرسنه ام بود به شوهری گفتم یه کیک بخر بخورم خونه ی شما حالا معلوم نیست شام باشه یا نه دیگه ته بندی کرده بودم  شام هم لوبیا پلو و ماکارونی بود که شوهری گفت نمیخوام واسه من کله جوش بزار دیگه باهم درست کردیم و همه خوردیم فقط جاری نخورد
جاتون خالی خیلی چسبید با خرما و گردو😋
فقط نمیدونم دلیل نگاه های جاری وبرادرشوهر به من که بعدش میخندن چیه😳
مثلا دیشب من داشتم غذا میخوردم چیز خنده داری نبود😵
+چند روز پیش دوست مامانم یه چادر عربی داده بود واسه دخملی بعد خواهرم آورده بود سرش کنه ببینه چه شکلی میشه دخملی اومد پیش من گفتم چی شده گفت دوست ندارم دیدم چادر دست خواهرمه فهمیدم میترسه خیلی نمکی اومد بغلم انقد بوسش کردم که عصبانی شد😄
+امسال میخوام خونه تکونی رو از شنبه شروع کنم تا زودتر تموم بشه و روزای آخر بدون دغدغه برم بیرون 
خوب نیتم این بود که همه ی کار رو خودم انجام بدم چون پارسال هم فقط پذیرایی مونده بود که خواهرا اومدن و بعد مامان مرتب میگفت رفتن کمک خواهرش!!!

 چند شب پیش که اونجا بودیم خواهری گفت امسال خودت کاراتو بکن ما نمیتونیم بیاییم خوب دلخور شدم خودشم متوجه شد.
بعد گفت شاید ...
اخه کارای خودمون هست مهد خواهری هم هست باید کمکش کنم😳
حالا من واقعا انتظار ندارم که بیان چون خودم راحت ترم اما اینکه بری کارهای مهدی که اصلا داخلش هیچ نقشی نداری رو انجام بدی و به خواهرت اینطوری بگی خیلی حرفه😳
اینا رو گفتم که فکر نکنید من فقط از خانواده ی شوهر دلخور میشم دلخوری از دو طرف دارم اما اگه بخوام با همه سر جنگ بزارم اعصاب خودم اول از همه خرد میشه پس سعی میکنم با نادیده گرفتن بعضی حرفا لذت ببرم
خیلی وقته که دیگه رفتن به خونه ی مامان وموندن مثه قبل نیست و بهم خوش نمیگذره چون خواهرا خیلی رنگی شدن و پرتوقع😐
اما به خاطر دخملی هر دوجا رو میرم تا خودش همه رو بشناسه نه من بد بخوام  بهش بگم
خدا رو شکر روزای پر استرس  پارسال  تموم شد 

+انقد تنبل شدم امشب بار دومیه که واسه شام سیب زمینی سرخ کرده میخوریم حس غذا پختن نیست😊

برف و شادی...

+امشب انقد هوا سرد شده با اینکه پکیج درجه ی آخر هستش خونه مثه همیشه گرم نیست امروزم نمیگم برف حسابی با اینکه زمین سفید پوش شده اما همین که حداقل خدا دونه های برف رو بهمون نشون داد خودش خیلیه 😍
یعنی هیچی به اندازه برف خوشحالم نمیکنه خودش میدونه چقدر گریه کردم و التماسش کردم😉
از وقتی شروع شد با دخملی پشت پنجره نشسته بودیم و نگاه میکردیم وقتی تموم شد زده زیر گریه چرا نیست😀
 کاش خدا حداقل ماهی دوبار از این شادی های خوب نصیبمون میکرد😍😉
+شوهری که به خاطر کار رفته بود کرج از دیشب گیر افتاده امروز پلیس راه بهشون گفته دور بزنین برید اتوبان ساوه وگرنه شب اینجا زنده نمیمونین هیچی دیگه الانم اومده اول اتوبان داخل ماشین تا راه باز بشه😐
خوبه یه برف اومد هنوز نتونستن راه رو باز کنن 😟
+شب قبل رفتن با شوهری نشسته بودیم و مثلا فیلم میدیدیم رفت رو یه شبکه ها داشت فیلمGigsaw رو نشون میداد و ترسناک بود خوب همون وقتی هم که زد یه آدم خودکشی کرده بود و بعد پزشکی قانونی یه سطل بود نمیدونم چی از روی سرش کشید و نصف سرش نبود من که شوکه شدم گفت از اونطرف بخواب و نگاه نکن بعدم صداش رو کم کرد و خودش دید و منم چندتا ایت الکرسی خوندم تا خوابم برد خیلی بد بود حالا این دوشبی که نیست لامپ روشن میزارم و میخوابم😑
یه ترس دیگه ی من از وسایل برقیه یه بار بچه که بودم اتو به برق بود و هی جرقه میزد و ترس و وحشتش با من مونده...
دیروز دخملی رو بردم حموم پکیج هوا گرفت منم میترسیدم درستش کنم ررفتم همسایه رو صدا زدم اومد بهش یاد دادم واسم درست کرد شما از اینکارا نمیترسین والا اینا واسه مرد من که عمرا از ترس بتونم این کارا رو انجام بدم
+امشب داخل خبرها گفت رودخانه ی سن به خاطر بارون زیاد طغیان کرده کاش یه کاری میکردن میفرستادن ایران ،ما رو نجات میدادن😀

پی نوشت:

چطوری مدی.ریت بح.ران میکنن مردم رو بردن داخل امامزاده چند تا مدرسه آماده هست که اگه راه باز نشد 

راه کی باز میشه!؟

تا چند وقت دیگه خود برفا آب میشن راه باز میشه بعد پا میشن میرن بازدید که چی ببینی نمیتونین راه رو باز کنین!!!

شوهری همچنان همونجا هست چرا چون نمیتونن چند کیلومتر راه باز کنن

قرار بود ما هم همراهش بریم که به حرفمون گوش نداد

قاطی پاتی...

چند روز پیش یکی از دوستام گفت فلانی یه گروه زده میگه به بقیه هم بگو بیان با هم باشیم تو میایی گفتم مشکلی نیست 

راستش ما یه گروه چهارده نفره بودیم که همیشه با هم بودیم از کلاس اول بعد هر سال  یکی یکی کم میشدیم به خاطر خونه هامون
چقدر گریه میکردیم یادش بخیر 
آخرش اکیپمون هفت نفره شد ولی بازم روزای خوبی بود
این دوستی که گروه زده واسه انتخاب رشته جدا شد 
چندتا از بچه ها کلاس گذاشتن و نیومدن 
فقط هفت نفریم😀
باورم نمیشه دوستم دوتا بچه داره
تقریبا هممون مامان شدیم 
هیچوقت فکر نمیکردم دلم واسه اون روزا تنگ بشه اما انگار هرچی سنم میره بالاتر بیشتر دل تنگ میشم
یادش بخیر😉
مامان پول داده واسه شوهری یه لباس بخریم واسه اینکه لباس مشکیش رو دربیارن رفتیم دیدیم اومد میریم خرید تازه واسه خودمم لباس دیدم😄
امشب پر از حس مثبت بودم و خوشحال دوباره مادرشوهر اینا به همم ریختن حوصله شون رو ندارم 
از اینکه هی بگم چیکار میکنن بدم میاد متنفرم
فقط میدونم توقع زیادی ازشون ندارم

کم کم دارم به تنهایی و اینکه کسی نیست عادت میکنم به جمع سه نفرمون 

منی که همیشه عاشق شلوغی بودم کاش میشد بریم یه جای دور که هیچ آشنایی نباشه حتی فکر اینکه برم خارج ولی خوب هیچی آماده نیست

زهرا جان که گفتی لینک کانال ،عزیزم من ازت آدرس ندارم که بزارم

بــَراے ِ ڪـَسـانـے ڪـﮧ از مـَن مُتنـَفـِر انـد وقــتی نــدارَم
زیـرا مـَن گـِرفتـارِ دوســت داشــتـَن ڪسـے هستـَم
ڪـﮧ مـَرا دوســــت دارَد
Designed By Banooye Barfi ...