+دیروز شوهری خونه بود ناهار خوردیم و بچه خوابید نزدیک بیدار شدن بچه بهش گفتم میخوام برم دوش بگیرم حواست باشه گفت من میرم بیرون تو لباس های منو پهن نکردی😳بنداز تا نرم گفتم نمیکنم حمومم میرم و اگه بچه بیدار شد و از تخت افتاد من میدونم وتو😀
دیگه رفت لباساش رو انداخت و نشست حالا جالبه فقط یه کاپشن و بلوز وشلوار بود منم چون میدونستم بلوزش رو واسه عصر که قراره بریم بیرون میخواد فقط اون رو انداختم بقیه ش رو خودش😀دیگه دوش گرفتم و اومدم گفت بریم خونمون چند روزی بود که برادرشوهر اومده بود و چون سرماخورده بود ما یه بار رفتیم بهش سر زدیم دیروز رفتیم دخملی آیفون رو زد جواب ندادن یه دفعه دیدم از سر کوچه پیچیدن دیگه پیاده که شدن گفت که رفته بودن خونه ی مامانش واسه مراسم چهلم کارا رو انجام بدن وخوب اول یه کم مادرشوهر سنگین بود آخه انقد منو دوس داره ناراحت شده بود پشت در مونده بودیم😀
بین راه که میومدیم من خیلی گرسنه ام بود به شوهری گفتم یه کیک بخر بخورم خونه ی شما حالا معلوم نیست شام باشه یا نه دیگه ته بندی کرده بودم شام هم لوبیا پلو و ماکارونی بود که شوهری گفت نمیخوام واسه من کله جوش بزار دیگه باهم درست کردیم و همه خوردیم فقط جاری نخورد
جاتون خالی خیلی چسبید با خرما و گردو😋
فقط نمیدونم دلیل نگاه های جاری وبرادرشوهر به من که بعدش میخندن چیه😳
مثلا دیشب من داشتم غذا میخوردم چیز خنده داری نبود😵
+چند روز پیش دوست مامانم یه چادر عربی داده بود واسه دخملی بعد خواهرم آورده بود سرش کنه ببینه چه شکلی میشه دخملی اومد پیش من گفتم چی شده گفت دوست ندارم دیدم چادر دست خواهرمه فهمیدم میترسه خیلی نمکی اومد بغلم انقد بوسش کردم که عصبانی شد😄
+امسال میخوام خونه تکونی رو از شنبه شروع کنم تا زودتر تموم بشه و روزای آخر بدون دغدغه برم بیرون
خوب نیتم این بود که همه ی کار رو خودم انجام بدم چون پارسال هم فقط پذیرایی مونده بود که خواهرا اومدن و بعد مامان مرتب میگفت رفتن کمک خواهرش!!!
چند شب پیش که اونجا بودیم خواهری گفت امسال خودت کاراتو بکن ما نمیتونیم بیاییم خوب دلخور شدم خودشم متوجه شد.
بعد گفت شاید ...
اخه کارای خودمون هست مهد خواهری هم هست باید کمکش کنم😳
حالا من واقعا انتظار ندارم که بیان چون خودم راحت ترم اما اینکه بری کارهای مهدی که اصلا داخلش هیچ نقشی نداری رو انجام بدی و به خواهرت اینطوری بگی خیلی حرفه😳
اینا رو گفتم که فکر نکنید من فقط از خانواده ی شوهر دلخور میشم دلخوری از دو طرف دارم اما اگه بخوام با همه سر جنگ بزارم اعصاب خودم اول از همه خرد میشه پس سعی میکنم با نادیده گرفتن بعضی حرفا لذت ببرم
خیلی وقته که دیگه رفتن به خونه ی مامان وموندن مثه قبل نیست و بهم خوش نمیگذره چون خواهرا خیلی رنگی شدن و پرتوقع😐
اما به خاطر دخملی هر دوجا رو میرم تا خودش همه رو بشناسه نه من بد بخوام بهش بگم
خدا رو شکر روزای پر استرس پارسال تموم شد
+انقد تنبل شدم امشب بار دومیه که واسه شام سیب زمینی سرخ کرده میخوریم حس غذا پختن نیست😊