پنجشنبه ۳۰ دی ۹۵
عموی عزیزم درست هفت سال وچند روز از نبودت میگذره و من هیچوقت یادم نمیره روزی که این خبر رو بهمون دادن
ساده ترین تصادف وغم انگیزترین خاطره،بدترین صحنه از کل عمرم
روزی که به چشمم دیدم بابام برای دومین بار چطور خودشو باخت
چطور اشک چشمش افتاد و دوباره بدبخت شدنش رو فریاد زد
یادم نمیره مادر بزرگی که چطور ضجه میزد
ومنی که هنووزم به یاد وحسرت کودکی باتو هستم
روحت همیشه شاد عموی عزیزم
الان که نوشتم بد جور دلتـــــــنگتم