امروز رفتیم خونه ی مامان نیم ساعته که اومدیم خونه دخملی خوابیده وما دوتا در کنار هم داریم از غذاهای ممنوعه میخوریم 😋و مثلا داریم باهم فیلم میبینیم البته اگه حامد کمتر کانال عوض کنه همش یا آی فیلم میگرده یا مستند وخارجی میبینه😣😣بعدم مثه بچه ها خوابش میبره😳😐خدا نکنه یه خبری بشه دیگه از صبح تا شب اخبار😳تازه تا دهن باز میکنی هی بگه هیس ببینم چه خبره😬نه حالا مملکت رواداره میکنه باید از همه چی خبر داشته باشه😀ما هیچوقت سر فیلم دیدن باهم کنار نمیاییم منم بهتر دیدم بیام نت😄
این از سکانس عاشقونه واما عصر خونه مامان در صلح وصفا بودیم که مادر شوهر جان تماس گرفتن گفتن برادر شوهر نذری داره شما هم بیایید
حامد:نیستیم
مادر شوهر:کجایید؟😳
حامد:خونه ی مادر زنم
مادر شوهر:چرا؟😬😬😬😡
که حامد گفت ما شب افطار خونه ی همسایه مادر زنم دعوتیم شما هم میخواستید زودتر بگید گفت میخواستم بگم گفتم بچه میاد آب برنج میذاریم اذیت میکنه پس بچه های آتیش پاره ی خواهر شوهر چیکار میکنن 😳😳😳حتما کمکشون برنج آبکش میکردن!!!
والا فکر کرده من خونه میشینم تا هر وقت امر فرمودن در خدمت باشیم اصلا نمیدونم چه سریه هر سری میرم خونه ی مامانم باید باخبر بشه😠
بعد از این تماس آتشفشان عصبانیت درونمان فوران کرد و هی من گفتم حامد هیچی نگفت قربون شوهر مهربونم بشم که میذاره خالی بشم💗💗
وای نمیدونم این مادر شوهر و خواهر شوهر چرا از بودن ما زورشون میگیره
تا میاییم گذشته رو فراموش کنیم یه آتیش دیگه روشن میکنن حالا آتیش کمه ...
دوسه شب دیگه میریم سر میزنیم من واقعا نمیتونم با کسی بد بشم چون بعدش خودخوری میکنم چه عروس مهربونی😊😉
واینگونه شد که عصر به مدت یک ساعت مادر شوهر صفا و صمیمیت ما رو به هم ریخت😕