دیروز رفتم واسه پیرزن همسایه ختم وای که قیامت بود از بس این زن مهربون و دوس داشتنی بود واسه سومین بار یه نیم ساعت دخملی رو گذاشتم پیش خواهرا ولی همش دلم پیشش بود 😐واسه شامم قرار بود قیمه نسا درست کنیم که یهو مادر شوهر مثه اجل اومد دم خونه ی مامان اینا گفت خواهر شوهر زنگیده خونتون چرا جواب ندادی😳خوب عزیزم😣😣😣مگه منو ختم ندیدی!؟گفت خواهر شوهر گفته شب اگه میایید خونمون بگید😳زود زنگ بزن خبر بده وای حالا من تو شوک بودم بعد دو سال اینطوری کسی رو دعوت میکنن که همسری زنگید گفت خواهرش میگه امشب باید شام حتما بیایید منم گفتم مامانت اینطوری گفته آخرش تصمیم گرفتیم بریم دیگه تا همسر اومد ساعت نه ونیم اونجا بودیم تا در باز شد چشممون به بادکنک آرایی سقف خیره شد و نگاه کردیم به هم 😳بله تولد پسر بزرگه بود مادر شوهر اینا هم نیم ساعت بعد با جاری اومدن و موقع کادوها من به همسری گفتم بعد واسش اسباب بازی میگیریم دیگه همه پول دادن بعد همسری اخماشو کرد تو هم و یه کم فیلم بازی کرد که چرا نگفتن تولد میگیرن بعد ماهم صد دادیم عمه ی پسر عمه ها هم واسه دخملی یه اسباب بازی آورد خواهر شوهرم به دخملی دویست تومن پول با دو تا اسباب بازی داد پدر شوهر اینا هم هنوز کادو ندادن😳دیگه تا اومدیم خونه ساعت دو ونیم شد ولی خوش گذشت
امروزم دوباره رفتیم خونه ی مامان واسه شبم اومدیم غذا از بیرون گرفتیم یعنی غذای حاج بهزاد حرف نداره مخصوصا خورش ماستش😋😋
آهان راستی بگم مادر شوهر وقتی واسه ختم منو با مانتو دید اخماش درهم شد اخه مگه من به تو میگم چادر سرت نکن !!!؟
+نمیدونم چرا خوابای پریشون تموم نمیشن هر روز کابوسشون بدتر میشه😬