دوشنبه ۲۳ مرداد ۹۶
+یه بار تلویزیون داشت ورزشکارا رو که از خارج میومدن و حلقه ی گل انداخته بودن رو نشون میداد مامان بزرگ یدفعه گفت خوش به حالشون از خونه ی خدا اومدن😀😀
+یه بار آنتن تلویزیونش خراب شده بود برفکی شده بود رفته بودیم خونه ش سر بزنیم گفت همه جا برف میاد جز اینجا😀
+یه حاج آقایی بود محرم ها مجلس دعوتش میکردن میومد خونه ی خاله می موند از قضا از مادربزرگ ماخوشش میاد و به شوهر خالم میگه بهش بگه وقتی بهش گفت جد وآباد حاج آقا رو آورد وسط از بس نثارش کرد😀
الان که فکر میکنم بابابزرگ من یه مرد خیلی خوشتیپ بود زمستونا یه پالتوی بلند وخیلی شیک میپوشید با یه کلاه تابستونم کت البته من یازده سالم بود که فوت شد ولی فکرشو که میکنم مامان بزرگم حق داشته حاج اقا رو آبادش کنه😀