+اول هفته به شوهری گفتم اگه میشه دو روز آخر رو بریم چادگان یه اب وهوایی عوض کنیم گفت باشه فقط بذار از یکی بپرسم شماره بگیرم واسه ویلا که بعید میدونم دیگه ویلای خالی داشته باشن قبلش من نت سرچ کردم دو تا شماره پیدا کردم زنگ زدم یکیش جواب نداد یکیشونم گفت واسه اخر هفته که ندارم ولی وسط هفته داریم😳گفتم واسه دوشب چقدر میشه؟گفت شبی چهارصد😐واقعا واسه ما زور بود به شوهر گفتم اگه خانواده هامون پایه بودن یا اگه دوتا دوست داشتیم با هم میرفتیم هزینه ها رو تقسیم میکردیم😴اینجا هم تا ویلا نگیری نمیتونی وارد دهکده ش بشی که بری دریاچه وتفریحات ،خوب پارک شهرشم به چه دردمون میخورد دیگه من بیخیال شدم😕قرار بود امروز صبح زود بریم باغ بهادران یا عصر دخملی رو ببریم باغ پرندگان اونم از صبح که بیدار شدم انقد حالم بد بود که اصلا نمیتونستم راه برم فقط صبحونه ی دخملی رو دادم و باهم رفتن بیرون منم دراز کشیدم😐اصلا من نباید برنامه ریزی کنم همیشه میخوره تو ذوقم😟
+دیشب میخواستیم بریم خونه ی مادر شوهر اینا به مناسبت عید بعد شوهر و دخملی رفته بودن از خونشون یه وسیله بیارن زنگ زد گفت زنگت زدم آماده باش من اومدم بیا پایین یه ساعت که گذشت زنگ زد گفت آماده شو بریم بیرون گفتم مگه نمیریم خونتون گفت نه منم رفتم ریمل ورژ خریدم و برگشتیم😐
برادر شوهر یه کیف داره هر جا میره همه مدارکشون حتی شناسنامه وکارت ملی زنش رو میبره دیشب رفته بودن یه مرکز خرید مدارک روی پای زنش بوده معلوم نیست وقتی پیاده میشه میفته چی میشه که گم میشه بعد که شوهر رفته بود میگفت زنش روزه بوده رنگ صورتش پریده بود و گریه میکرد بعد این برادرشوهر احمق ومامانشم بهش چیز میگفتن😳دلم واسش سوخت مرتیکه ی نفهم(بانوی بی تربیت) رفته گذاشته کف دست مامان باباش، شوهرم بهشون توپیده که فدا سرش خجالت بکشین و اومدن😐شوهر از این حرصش میگیره که داداشش هر چی بشه میذاره کف دست مامان باباش😳
+فردا مامان اینا میان دنبالم باهم بریم تلویزیون واسشون بگیریم احتمالا باهاشون برم امروز انقد حالم بد بود که حتی حالشو نداشتم بریم خونشون فکر کنم سردیم شده بود شوهر یه معجون گرفت یه آب جوش نبات هم خوردم کم کم بهتر شدم من وقتی سردیم بشه تا حد مرگ میرم یه بار دخملی کوچیک بود بغلم بود سرم گیج رفت میخواستم بخورم زمین دیگه شوهر نجاتمون داد هر چند وقت یه بار آب جوش نبات و چیزای گرم بخورید تا اینطوری نشین😀