يكشنبه ۲۶ شهریور ۹۶
من از اول به دخملی یاد دادم غذاش رو سر وقت بخوره حالا درسته خونه ی بابا جوناش بازیگوشی میکنه ولی پنج شنبه که رفتیم عصرانه نخورده بود تا سوپ رو دید گفت میخوام منم سریع نون واسش ریز کردم سوپم ریختم غذاشم یه کاسه ی ماست خوری کوچیک بود بردم داخل حیاط که کنار بچه ی خواهر شوهر بهش بدم مامان و دختر راه افتادن ببینن من چقدر غذا واسش بردم که بخوره😳 خلاصه اونشب به خیر گذشت صبح که واسه صبحونه رفتیم دوباره همون کاسه رو سر خالی نون ریز کردم با آبگوشت کله بهش دادم هی گفتن خوب غذا میخوره آخر سر بچه افتاد اصلا نمیتونست رو پاش راه بره چند تا اتفاق دیگه هم واسش افتاد که شوهر گفت دیگه جلوشون به بچه غذا نده😳
خلاصه که اینا همیشه چشمشون دنبال غذا خوردن این طفل معصوم منه هر بار هم که میگن یه اتفاقی میفته