امروز شوهری خیلی خسته بود رسید خونه نمیدونم کجای پمپ آب خراب بود دیگه سریع با مدیر ساختمون رفتن وسیله خریدن و اومدن مدیرم بهش گفته بیا از شنبه اسمتو واسه باشگاه بنویس باهم بریم حالا قراره بره😊بعدم با اینکه خسته بود گفت بریم بیرون یه دور بزنیم خرمالو هم بخریم وبیاییم بعد من احمق گفتم بریم خونتون یه سر بزنیم گناه دارن همونجا هم دوش بگیر دیگه سر راه رفتیم میوه خریدیم واسه پدر شوهر اینا هم خرمالو وانار خریدیم،رسیدیم خونشون پدرشوهر وبرادرشوهر خونه بودن شوهری گفت مامان کجاست دو بارم پرسید هیچکدوم نگفتن بار سوم برادرشوهر گفت رفتن روضه 😐عمه ی شوهر دو روز پیش زنگ زد منو دعوت کرد اما من چون این مجلس ها رو دوس ندارم نرفتم خصوصا اینکه مادر شوهر وقتی منو با مانتو میبینه فکر میکنه قاتلم😳امسال میخواستم برم اخه فکر میکنن من دوس ندارم برم خونشون ولی چون شوهری نبود سختم بود.
اهان رفتیم داخل حیاط قابلمه بزرگ گذاشته بودن شوهری گفت یه خبری هست بعد که مادرشوهر اومد گفت فردا میخوام آش پشت پا بپزم واسه برادر شوهر ولی شوهری گفت من عصری زنگ زدم هیچی بهم نگفتن بعدم شروع کردن از میوه ها که برده بودیم ایراد بگیرن انارش ترشه،پوستش کلفته و...ناراحت شدم ولی چیزی نگفتم عادت ندارم وقتی ناراحتم میکنن جوابشون رو بدم سکوت میکنم چون نه میتونم جواب بدم ،اگه هم جواب بدم دیگه روم نمیشه رو در رو بشم آخ که همیشه چوبش رو میخورم این رفتارم احترامم رو که بیشتر نکرده اونا رو پروتر هم کرده😟چی میشد منم زبون و یه کم رو داشتم😏
آش هم اگه نمیرسیدیم نمیگفتن میزاشت صبحش که بچه خواب بود بعد میگفت زنگ زدم جواب ندادین 😮این همه تفاوت بین بچه ها و عروس واسم قابل هضم نیست😶
یه بارم که حامله بودم نذری عدس پلو پخته بودن بهم گفتن ولی واسم نیاوردن😟
بعد یه مشکل دیگه ای که هست وقتی میریم اونجا تا من دهنمو باز میکنم برادرشوهر نگاه میکنه به زنش و شروع میکنن بخندن
خداحافظی کردیم اومدیم شوهری داخل حیاط بلال دید گفت بخوریم وبریم دیگه پدرشوهر واسمون درست کرد خوردیم واومدیم و شوهری تو راه بهم گفت تا تو باشی از این کارا واسشون نکنی تنها غریبه بینشون ماییم دیگه حق نداری اینکارا رو بکنی😳
ظهر ماکارونی درست کردم که اگه شوهری اومد و جایی رفتیم شام داشته باشیم از روزی که جاری اومده دیگه خیلی کم پیش میاد شام اونجا باشیم دیگه اومدیم خونه گرم کردم و خوردیم شوهری هم گفت امشب خیلی از همیشه خوشمزه تر شده بود😉 گفتم همیشه اینطور بود تو الان میفهمی خودش میگه از روزی که ترک سیگار کرده مزه ها رو بیشتر میفهمه و اشتهاش هم بیشتر شده😊
تصمیم گرفتم برم باشگاه روزام خیلی بی هدف میگذره و هیچ دوست نزدیکی هم ندارم که باهاش وقت بگذرونم
.
پی نوشت:
امروز شوهری ساعت یازده میخواست بره سر کارگفت میایید ببرمتون گفتم نه ،اول جو گیر شد بعد گفت هر طور راحتی😳میخواست بره گفت من دوس دارم بری چون پرو میشن دیگه فکرامو کردم دیدم راست میگه خودشونم دنبال بهونه هست که همه جا بگن عروسمون خودش کناره گیری میکنه 😐پاشدم صبحونه حاضر کردم خوردیم و رفتیم امروز دچار دو گانگی شدم این همه خوشحالی ورفتار خوب رو یه جا ازشون توقع نداشتم 😵مادرشوهرم هی بهم رسیدگی میکرد و میگفت اینو بخور اونو بخور و برادرشوهر هی بهش چپ چپی نگا میکرد که یعنی به من نگاه نکنه و به زن خودش بها بده میخواستم یه چی بزنم تو دهنش دیگه خودمو کنترل کردم به خاطر همینه که نمیتونم جوابشون رو بدم ولی خوب کارای رو مخشون زیاده ولی در کل امروز با اینکه اصلا دلم نمیخواست برم مخصوصا که شوهری هم نبود ولی خوش گذشت ساعت هفت هم با پدرشوهر برگشتیم 😊
وامروز فهمیدم که برادر شوهر خیلی حسوده
حقا که حسود همیشه بیاسود😑
یه عکس از برادرشوهر کوچیکه که خیلی دوستش دارم هم میزارم