سال ۸۸ شوهری منو داخل خیابون دیده وخلاصه بعد از تحقیق و پرس جو منو شناسایی میکنه و یه چند باری میاد نزدیک خونه چشم چرونی میکنه😀 که مطمئن بشه خودمم منم میدیدمش اما دقت نمیکردم (از سمت خانواده ی مامانش همشهری هستیم ولی چون اصالتا پدرشوهر از یکی از روستاهای یزد هست وخیلی سال هست که اومدن شهر ما ولی من اصلاندیده بودمش ونمیشناختمش) بعد چند ماه عمه ش رو میفرسته بیاد خونه ی ما واسه خواستگاری اونشب ما هم رفته بودیم شب نشینی خونه ی عمه ام ونبودیم که برگشت میخورن فرداصبحش روز نحس بیست ویک دی عموم تصادف کرد و فوت شد و بابام اینا سال نشستن و چون پدرشوهر باعمو یه جا کار میکردن به احترام بابا صبر کردن ولی خوب این مدت من اصلا نمیدونستم که اومدن و شوهری رو نمیشناختم فقط اون میومده منو میدیده ومیرفته و من هم این یکسال چند تا خواستگار رو رد کردم تا دو ماه قبل از سال عمو شوهری شماره منو پیدا کرده بود و زنگ زده بود قشنگ یادمه اونروز خونه ی مامان بزرگم بودیم ومن از عمد گوشیمو نبرده بودم اخر شب که برگشتیم دیدم بیشتر از بیست تا میس افتاده بود خوب منم کرمم افتاده بود ببینم کی هست الکی یه اس دادم فلانی این خط جدیدته دیدم زنگ زد سریع پریدم اون اتاق و جواب دادم و دیدم یه پسر هستش گفتم کاری داشتین گفت قطع نکن تا بهت بگم دیگه شروع کرد همین ها رو توضیح دادن و گفت قصدم ازدواج هست ونیت بدی ندارم الانم زنگ زدم که با هم بیشتر اشنا بشیم منم گفتم من شما رو ندیدم و نمیشناسم و قطع کردم خلاصه دیگه چند روز هی زنگ میزد وفقط حرف میزدیم و معیارامو میگفتم بعد گفت میخوای منو ببینی گفتم باشه یادمه پسر عمه ی سوسولم از کربلا اومده بود و یه بهونه پیدا کردم چون میترسیدم تنها برم به دختر عمو گفتم بیا با هم بریم رفتیم و دیدم یه ادم لاغر وقد بلند که به نظرم حتی زشتم بود ،فهمید جا خوردم دیگه بعدش هر چی میزنگید میگفت میدونم تو زن من نمیشی ولی من دوست دارم ،ماه صفر بود دیگه هر روز باهاش حرف میزدم و واسم مهم نبود چه شکلیه از طرز حرف زدنش خوشم میومد اینجاست که میگن زن با گوش عاشق میشه 😀 یه شب داشتیم با خاله و دختراش که اتفاقا خیلی هم حرف درمیارن میرفتیم هیئت دیدم پشت ماشین نوشته الهه ناز😳و دیگه شروع شد حرفای خاله وبچه هاش از اونروز تقریبا دیگه همه فهمیدن که منو دوست داره و بعد صفر که سال عمو هم گذشته بود عمه ش اومد خواستگاری و یک هفته بعد بله دادم و دقیقا بیست ودو بهمن 😀😀😀اومدن خواستگاری رسمی ونشون😊
یکماه قبل از بیست سالگی نامزد کردم و دو روز بعد از تولد بیست سالگی عقد کردم😉
خوب از سرنوشت تحصیلم بگم که من دانشگاه دولتی رتبه نیاوردم و اونروزایی که باهم صحبت میکردیم منتظر کنکور علمی کاربردی بودم بعد با دختر خاله ام اونروز باهم رفتیم نمیدونم سر چی بحثمون شد انقد عصبانی بودم که نزدیک بود اتوبوس بهم بزنه و دختر خاله سریع کشیدم کنار سوار تاکسی شدیم وادرس دادیم که گفت چون من نزدیکترم اول منو میرسونه دوباره داخل تاکسی بحثمون شد واصلا نرفتم واسه کنکور هر چی دخترخاله گفت خریت نکن گفتم نمیرم با دختر خاله باهم رفتیم جایی که اون باید میرفت داخل حیاط مدرسه نشستم و تا جایی که تونستم گریه کردم بعد زنگ زد منت کشی و دهنمو باز کردم که تو نزاشتی برم و همه چیمو خراب کردی حتی گفتم دیگه نمیخوامت زنگ میزد وجواب نمیدادم چند روز گذشت هی با اس زبون ریخت تا اشتی کردم دیگه کم کم اروم شدم و ولی انقد ناراحت بودم که کنکور نرفتم همونجا قسم خورد که هر وقت خواستم میزاره درس بخونم حتی اگه بخوام برم ازاد ولی خوب دیپلمه موندم😟😐😔بعد رشته ی من نرم افزار بود واصلا دوست نداشتم حالا تصمیم دارم دیپلم انسانی بگیرم و یه رشته ی دیگه بخونم 😍یکی از بزرگترین ارزوهام درس خوندنه که منتظرم دخملی یه کم بزرگتر بشه😉شوهری هم میدونست که من چقدر تحصیلات واسم مهمه خودش که الکی بهم گفت فوق دیپلم داره که وقتی فهمیدم دروغ بوده با هم دعوامون شد و گفت به خدا اگه بخوای درسم میخونم گفتم الان تو خودت میدونی چقدر زندگی مشکلات داره با کدوم پشتوانه میخوای درس بخونی ؟کی کمکمون میکنه؟کلی قسط وام داشتیم و منتظر وام خرید خونه بودیم چقدر حرص میخوردم حتی تا مرز طلاقم رفتیم😳 اما اگه به قبل برمیگشتم هیچوقت تکرار نمیکنم چون زندگی الانم پر از ارامشه و و شوهرم رو دوس دارم واسه زندگیم خیلی سختی کشیدم شوهری یه ادم خیلی عصبی و لجباز و کله شق بود و خیلی جاها تا مرز طلاق رفتیم وبرگشتیم😳
نمیدونم تقدیر وسرنوشت رو قبول دارین یانه اما من با اینکه معیارام متفاوت بود دیگه نتونستم نه بگم چون واقعا تحصیلات یکی از شرط های مهم من بود