پریروز شوهری گفت من امشب خونه نیستم خوب من الان یک سال بیشتر هست که شبا داخل اپارتمان با دخملی باهم میخوابیم واقعا ترسی هم نداره اما پریشب انقد از زلزله ترسیده بودم که ترجیح دادم برم خونه ی مامان اینا درسته که همه چی دست خداست ولی دیگه ترس بهم چیره شده بود دیگه وقتی رفتم عمو اینا هم از تهران اومده بودن شبش با بابا رفتیم خونشون که در اصل خونه ی مامان بزرگمه ولی وقتی بزرگترا خودشون نباشن دیگه خونشون صفایی نداره 😔
دیشب هم شوهری رفته بود ارایشگاه بعد اومد دنبالمون گفت مامانمم زنگ زده گفته بیایید شولی درست کردم بخورید خوب دو روز بود که اومده بودن و شوهری نبود که بریم بهشون سر بزنیم وای وقتی رسیدیم مادر شوهر چنان چسبید منو بغل و بوس کرد که خودم شوکه شدم فکر کنم خیلی دلش تنگ شده بود😀دیگه شولی خوردیم شامم که من نخوردم ساعت یازده اومدیم امروزم برادرشوهر اومده شب میریم خونشون دلم واسش تنگ شده فقط حیف که یکشنبه برمیگرده
اینم سوغاتی های من و شوهری که مادرشوهر اورده بود این بلوز شلوار و عروسک رو هم واسه دخملی اورده بود بعدم هی معذرت خواهی کرد که چیز خوبی نداشتن منم گفتم من اصلا توقع ندارم خوب واقعا اون طرفا هم جنسای جالبی نیست اما خوب بالاخره زحمت کشیده بود😉
این نیم بوت رو هم میخواستیم واسه دخملی بگیریم که سایزش رو تموم کرده بود اما خیلی شیک بود😕