امروز از صبح که بیدار شدم هوا سرد وبارونی بود اما هیچ خبری از بارون نیست ولی عوضش با این سردی یه چای دارچین خیلی مزه میده بعد مدت ها حس چای خوردنم برگشته😊
یکشنبه خواهری زنگ زد و گفت عمو اینا شام میان شما هم بیایید که دور هم باشیم دیگه میدونستم که شوهری نیست گفتم نمیاییم از اون طرف شوهر گیر که برید خونه تنها نباشین دیگه بابام سمت ما بود سریع زنگش زدم و اومد دنبالمون و ناهار خوردیم بعد خواهری گفت تو مرغ درست کن منم کشک بادمجون، آماده کردیم و بعد قرار شد کیک بپزیم فقط اخرش خواهرک زیرش رو زیاد کرده بود سوخته بود😕دیگه شام خوردیم وقرار بود آخر شب آقا تشریف بیارن و ما رو ببرن اما نیومد و فردا هم دیدم خبری نیست بهش گفتم اگه مامانت اینا میان بگو بیان دنبالمون اومدن و پدرشوهر گفت بیایید خونمون شام بخورید بعد میبرمتون باهاشون رفتیم نمیدونم چی شده بود که مادرشوهر اونشب خیلی دوست داشت ما اونجا بخوابیم ولی خوب شوهری که میدونه راحت نیستم زنگ زد و ما به بهونه ی فیش بیمه اومدیم خونه مادرشوهرم غذا کشیده بود داخل ظرف از بس برادرشوهر عجله داشت رو سقف ماشین جاموند سر کوچه که پیچیدیم افتاد زمین وشکست😀
دیروز هم برادرشوهر ساعت پنج بلیط داشت دیگه از صبح رفتیم خونشون و اونجا بودیم بعد برادرشوهر یه دونه کاپشن خیلی ناز پوشیده بود خوشم اومد بهش گفتم پول میریزم از بجنورد واسه شوهری بخره 😉انقدر که اینجا کمبود لباس هست😀دیگه ساعت دو بود که میخواستن برن اصفهان تا خونه خواهرشوهر هم برن بعد برن فرودگاه منم دلم میخواست برم ولی خوب شوهری دل دل کرد و دیگه نرفتیم هر دومون هم پشیمون شدیم😐
دیشبم رفتیم اونجا که مادرشوهر خیلی گریه کرده بود و تا دوازده که برادرشوهر برسه بجنورد خونشون بودیم و بعد برگشتیم
جو فعلا ارومه و همه چی خوبه اما میدونم پایدار نیست چون خواهر شوهر فعلا سر سنگینه و خط نمیده
اینا رو نوشتم که بگم خوش گذشت من همیشه نهایت تلاشمو میکنم که خوش بگذره ولی خوب نمیشه و همین باعث میشه که زیاد احساس راحتی نکنم اما هیچوقت بی احترامی نمیکنم
صبح یه زلزله ی خفیف اینجا اومده ولی من بازم متوجه نشدم😳
پی نوشت:
اگه کسی چیزی میدونه که منو یه کم تپل کنه بهم بگه فقط مطمئن چاقم کنه