اول بگم جدای از این حرفایی که میزنم خونه ی پدرشوهر هیچوقت بد نمیگذره مثلا شده در بدترین شرایط بی مزه باشه ولی هیچوقت بد نبوده وسعی کردم کنارشون خوش باشم اما خوب بعضی حرفا رو دل آدم سنگین میشه و گفتنشون هم دردی دوا نمیکنه جز اینکه یه حرف دیگه تحویل میگیری
دیروز مادرشوهر ختم انعام گذاشته بود واسه باباش بعد تا پریشب که خودمون رفتیم من اصلا در جریان نبودم نمیدونم اگه نمیرفتم اصلا به من میگفت یا نه!؟
منم در جریان نبودم که خیلی شلوغ میشه و کل فامیل و دوست و همسایه هستن خوب گفته بود ساعت دو بیایین بعد رفتارشونم طوری نیست که مثلا من بتونم صبح برم ساعت دو پدرشوهر زنگ زد گفت اگه شوهری نیست بیام دنبالت تشکر کردم و گفتم رفته بیرون کارش طول کشیده ناهار میخورم و نیم ساعت دیگه میام وقتی رسیدیم و در رو باز کردم اصلا جا نبود بعدم همه برگشتن نگاه میکنن خوب ادم خجالت میکشه دیگه زود رفتم آشپزخونه و دیدم جاری و خواهرشوهر تو قیافه ن منم نشستم بعد خودشون عادی شدن و خواهر شوهر گفت استکان ها رو بشور گفتم باشه بعد سماور وسط بود و بچه خواهرشوهر هی سر به سر دخملی میزاشت و صداش رو درمیاورد و هر کسی میرسید میگفت بچه ت شیطونه!؟
میگفتم نه کاری نداره بجه س دوس داره راه بره و بازی کنه
خوب بچه اگه مینشست و هر حرفی رو گوش میکرد که دیگه مامان بابا نمیخواست خودش بزرگ میشد
حالا دلیل این حرفشونم مادرشوهر بود که رفته همه جا گفته بچه شون خیلی شیطونه
دخملی چون از اول دوس نداشت بغل بشه دوست داره ازاد باشه و راه بره اما اگه این وسط کسی سر به سرش بزاره شروع میکنه اذیت کنه دیروز مادرشوهر و بچه خواهر شوهر لجش رو دراوردن داشت میرفت بیرون پیش باباش مادرشوهر کشیدش افتاد رو مهمونا بعد بهش میگه بشین دیگه دختر که انقد راه نمیره
یا بچه میخنده میگه دختر باید سنگین باشه😳
من چی بگم بهش!!!!!!!!
تو عمرم خانواده به این سردی وبی محبتی ندیدم
حالا بچه های خواهر شوهر کل سه خواب رو بهم میریزن اما دخملی تا حالا سمت اتاقشون نرفته یا به میز و کابینت ها دست نزده ولی با این حال بازم میگن شیطونه
دیروز مادرشوهر همه رو دعوت کرده بود حتی مامان جاری رو دعوت کرده بود بعد مامان منو اصلا نگفته بود میگفت یادم رفته😳
در حالی که خانواده ی من تو این هفت سال کوچکترین بی احترامی بهشون نکردن ولی با خانواده ی جاری از همون اول دعواشون شد هنوزم با هم قهرن و حرف نمیزنن
حالا یه سری میان میگن توقع داری ولی اینا وقتی واسه همه هست دیگه توقع نیست یه جور بی احترامی به من و خانوادمه
درفتارشون در حدی شده که صبر شوهری لبریز شده و خودم نزاشتم چیزی بهشون بگه
مثلا یه کار مهمی باشه زنگ میزنن که با خبر بشن اگه شوهری من نیست انجام بدن که ما متوجه نشیم این در حالیه که همه شون خبر دارن
ومن رو طوری بین فامیلشون جا انداختن که دوس ندارم با کسی رفت وآمد کنم و ازشون کناره گیری میکنم
هر چی احترام بیشتر بشه میشه وظیفه
کاش مامانای ما نه گفتن رو درست بهمون یاد میدادن