در دانستن تو آرامشی ست و در نداستن من تلاطم ها...
تو خود با آرامشت تلاطمم را آرام ساز...
نمیدونم چرا ولی من از همون کوچیکی از زود خوابیدن بدم میومد با اینکه دوره ی ما هیچ سرگرمی خاصی وجود نداشت حالا فکرنکنید من چهل پنجاه سالمه "درباره الی بانو" رو حتما بخونید
بععضی وقتا آدم به سوای خانواده واقعا به یه دوست احتیاج داره که کنارش باشه ولی من هیچ دوستی ندارم اونم به خاطر اینکه شوهراشون خواستگار من بودن!!!
واقعا مسخرست آخه من اگه میخواستمشون که قبل شما بودم اونم یکیشونو نه دوتاشون باهم
این جور وقتا آدم دوستشو میشناسه یعنی متنفرم از دخترایی که شوهر میکنن بعد دوستی یادشون میره
اگه کسی این وبو میخونه نظرش رو در رابطه با دوست بذاره
غذای امشب ته چین بود من حالشو نداشتم ساده پختم بعدتزیین کردم
امان از این مردا
یه بار تو حاملگی حامد میخواسته ظرف بشوره سینک رو پر آب و کف کرده ظرفا هم که دیگه از کف پیدا نبودن آبکشی هم کرده بود همه جا آب پاشی کرده بود ظرفا هم که بو گند مایع میدادند!
حالا هم که میخواد کمک کنه مثلا سفره جمع کردن ظرفا رو که میبره از سینک تا لباسشویی ردیف میشن!
با حامد رفتیم میوه بخریم من دوس دارم کم بخرم ولی بیشتر برم خرید دارم زنجبیل برمیدارم بعد به میوه فروشه میگه یه کیلو زنجبیل بذارید! میگم نه آقا من یه بار تو روز چایی دم میکنم نمیخوام جلوش میگه خسیس نباش!هیچی دیگه اومدیم خونه خودشو فرستادم میوه ها رو بذاره یخچال میگه جا نمیشه میگم هزار بار تا حالا بهت گفتم حالا فهمیدی بعد میگه نه جا دادم رفتم میبینم نصف میوه ها رو تو تراس جا داده!!!
این آیفون خرابم مشکلی شده واسه ما به هر واحدی که میگیم میگن باشه عوض کنیم به مدیر که میگیم میگه پول نمیدن!!قبلا میرفتم پایین بعد حامد گفت تو که از آسانسور نمیری چهار طبقه از پله میری کسی اومد با عرض معذرت کلید بنداز براشون دو شب پیش مامانش اینا اومدن خودش نبود کلید انداختم معذرت خواهی کردم ولی میفهمم مامانش بدش میاد لابد میخواد برم پایین بغلش کنم بیارمش!
یه چیزی میگم ولی باور کنید تا حالاهیچ بی احترامی بهشون نداشتم حتی وقتی تیکه انداختن
به خاطر اون سه ماه بیکاری کلی از روال زندگی عادی عقب موندیم هر کار میکنیم اون سه ماه جبران بشه نمیشه منم دیدم حامد حرص میزنه بهش گفتم از حسابم پولمو میگیرم میدیم جا بدهی مگه چقدر جوونیم که بخوایم حرص بخوریم بعدم کی مهمتر از شوهر آدمه وای خدا رو شکر که اگه قسطه حداقل یه خونه و یه ماشین از خودمون داریم
خدایا ازت ممنونم
هر چی آدم بزرگتر میشه
بیشتر دلش میشکنه
بیشتر دلش تنگ میشه
بیشتر دلش بچگی میخواد
ای کاش وقتی بچه بودیم آرزوی بزرگ شدن نداشتیم...
عموی عزیزم درست هفت سال وچند روز از نبودت میگذره و من هیچوقت یادم نمیره روزی که این خبر رو بهمون دادن
ساده ترین تصادف وغم انگیزترین خاطره،بدترین صحنه از کل عمرم
روزی که به چشمم دیدم بابام برای دومین بار چطور خودشو باخت
چطور اشک چشمش افتاد و دوباره بدبخت شدنش رو فریاد زد
یادم نمیره مادر بزرگی که چطور ضجه میزد
ومنی که هنووزم به یاد وحسرت کودکی باتو هستم
روحت همیشه شاد عموی عزیزم
الان که نوشتم بد جور دلتـــــــنگتم