يكشنبه ۲۶ دی ۹۵
امروز دخملی تب کرد یه ساعتی تب داشت بعد خوب شد منم خوشحال سریع شام چلو و گوشت آماده کردم ویه کم بازی کردیم تا حامد زنگید گفت چای درس کن میام اومد دیدیم دخملی دوباره داغه ساعتم بیست مین به نه سریع زنگیدم با خواهش یه نوبت گرفتم گفته زود بیایید دکتر میخواد بره در عرض ده مین خودمونو رسوندیم میبینم چهار نفر جلوترن دیگه نشستیم تا نوبتمون شد بعد دکترگفت بدنش عفونت داره دارو داد دیگه اومدیم شام که هیچی دخملی رو غذا و داروهاشو دادم خوابید منم اومدم نت چندتا وبو سر زدم
چهارشنبه ۲۲ دی ۹۵
بانــوی بـرفـی
چهارشنبه ۲۲ دی ۹۵
من و دخملی دوباره سرماخوردیم کاش سرماخوردگی از جهان ریشه کن میشد من که خود درمانی میکنم ولی دخملو میبریم دکتر الهی مامان نباشه مریضی تو ببینه
دوشنبه ۲۰ دی ۹۵
بانــوی بـرفـی
جمعه ۱۷ دی ۹۵
امروز برادر شوهرم از مشهد اومده بود خیر سرش رفته بود که اومد بره سر خونه زندگیش حالا فرداشب لباس وآتلیه وگل وماشین بایه مهمونی خانوادگی میگیرن که اگه اینطور پیش بره فکرکنم یه عروسی مفصلم بگیرن ولی مثلا خرج الکی نکردن بعد یه پست مفصل دربارش میذارم
بانــوی بـرفـی
پنجشنبه ۱۶ دی ۹۵
صبح از ساعت ده تا یک معطل واکسن دخملی شدیم از بس شلوغ بود این وسطم همسری تا جایی که میشد غر زد حالا خوبه نمیخواستن به خودش بزنن وگـرنه اونجا رو ،رو سرشون خراب میکرد!!!
بانــوی بـرفـی
چهارشنبه ۱۵ دی ۹۵
راستش وقتی وبم رو ساختم خیلی حس خوبی داشتم ولی الان که مینویسم سخت فکرم درگیره از یه طرف قسطه که جمع شده و آدم بی فکری که اصلا واسش مهم نیست زندگی ما چطور با یه بچه کوچیک میگذره و از یه طرف واکسن دخملی بدجور داغونم کرده فقط دوس دارم زود تموم بشه طاقتشو ندارم