سلام دوستای گلم
خدا رو شکر که اینجا رو دارم بنویسم و شماها هستید وگرنه تو دنیای واقعی جز خودمون سه تا هیچ دوستی ندارم😊
+سرما خوردگیم تموم شده ولی دخملیم هنوز باهاش درگیره و آبریزش داره که اونم دارم انتی بیوتیک بهش میدم تا خوب بشه
+عرضم به حضورتون که دیشب شوهر گفت بریم خونمون منم از روزی که ماشین خریدیم شوهری هر وقت باشه میریم دور دور همیشه هم قبل رفتن خونه ی مادر شوهر با یه دور زدن انرژی میگیرم😉دیگه رفتیم که پدربزرگه رو کاراش رو کرده بودن وخواب بود و خودشونم رفته بودن خونه ی عموی شوهر سر بزنن دیدیم کسی نیست شوهر یه ظرف پر مربا آلبالو برداشت هر چی بهش گفتم برندار حالا فک میکنن ما از نبودشون استفاده کردیم گوش نکرد چون منم اصلا کره مربا نمیخورم بعد فک میکنن من گفتم ( فقط بعضی وقتا هوس کنم اونم اندازه یه قاشق)...دیگه اومدیم خونه شام گرم کردم خوردیم خیلی هم چسبید😋
+دیشب رفتیم واسه دخملی سوئیشرت بخریم با اینکه من عصرانه داده بودم خیلی گشنه ش شده بود گفت شیرینی خامه ای میخوام رفتیم واسش دوتادونه خریدیم بعد هی گفت بشقاب دست خودم باشه از ما گرفت چند تا مغازه رد شدیم یه دفعه دیدم نمیاد پشت ما شیرینی رو گذاشته بود رو زمین انگشت میزدخامه هاشو میخورد😳😱سریع رفتم شیرینی رو گرفتم میگم مامانی زمین آلوده س چرا گذاشتی میگه خسته شدم دیگه یه جا ایستادیم خورد بعد رفتیم😀
+چند روز پیش هم یه بره خریدیم واسه عقیقه ی دخملی که قرار شد نصفش رو مامان اینا بدن به فامیل نصفش هم به پدر شوهر اینا گفتیم گفتن باشه بعد روزی که سر بریدن زنگشون زدیم گفتن نه ما کار داریم دیگه مامان خودش گوشت رو درست کرد و بین فامیلاشون تقسیم کرد بعد شبش رفتیم شوهر گفت بهشون میگم😡دیگه گفتم فعلا بیخیال😕دیدیم بله خواهر شوهر دو تا دار قالی درست کرده دارن کاراشو میکنن حالا به ما گفتن یکی میخواد واسش ببافه ولی بعید میدونم فکر کنم میخواد مامانش واسش ببافه میخوان به جاری هم یاد بدن که کمکشون کنه😐ولی دلگیر شدم چطور واسه نوه ی خودشون یه ساعت وقت نداشتن بعد هر کاری واسه خواهر شوهر وبرادر شوهر باشه انجام میدن فثط ما تافته ی جدا بافته ایم که خیلی کاراشون رو از ماپنهون میکنن😑
امروزم قرار بود پدر بزرگه رو ببرن خونه ی خودشون که قالی های خواهر شوهر بره توی اتاق😳
+خوب چند روز پیش هم شوهری صبح از خواب پریده بود حس فضولیش گل کرده بود گوشی منو برداشته بود اومده بود وب و پست تولد رو خونده بود و فکر کرده بود که من دوسش نداشتم وندارم هیچی دیگه دو ساعت واسش توضیح دادم که آرزوی من درس خوندنه که اونم تو باهاش موافقت کردی هر وقت بخوام میخونم حالا خدا رو شکر که چند سال از زندگی گذشته و عصبانیتش قابل کنترل شده اگه نه جنگ میشد😀
+ما سه تا خواهر هستیم از کوچیکی همه ی دخترای فامیل خونه ما ازاد بودن از هر نظری ...ومناسبت ها خونه ی ما بودن بعد حالا که من ازدواج کردم بازم توقع دارن که خودمون باشیم و همین رفتار منو از رفتن خونه ی بابا دلزده میکنه چند روز پیش هم یکی از فامیل گفته بود شوهری به شوهرش سلام نکرده😳این در حالیه که شوهر من با این اقا خیلی خوبه و هر جا برسه سلام میکنه هنوزم درگیر ازدواج ما هستن که شوهرم رو بد جلوه بدن چون از یه شهر دیگه س میخوان بگن ادم نیست😡😳و فقط خودشون رو قبول دارن😏
+وای یه اسم به من بگید به جایی شوهری استفاده کنم خیلی سنگینه و تو دهنم نمیچرخه حتی نوشتنشم سخته نمیخوام اسم اصلیش گفته بشه