+دیروز رفتم خونه ی مامان واسمون گوشت خریده بودن درست کردم شبم اونجا بودیم ظهر شوهری اومد سریع ناهار خوردیم ساعت چهار نوبت دکتر پوست داشتیم واسه دخملی، با برادر شوهر رفتیم آخه اونا نوبت گرفته بودن واسمون ... کنار ابروی دخملی یه دونه زده بود یه دکتر رفته بودیم گفت کیسته، بزرگتر که شد تخلیه ش میکنن این دکترم همون رو گفت ولی گفت فعلا چون کوچیکه سخته باهامون همکاری نمیکنه نمیدونم این از کجا دراومد اعصابم خیلی خرد شد 😡از یه طرفم برادرشوهر امروز کلی موج منفی بهم فرستاد نمیدونم چرا😳😳تا اومدیم دیر شد دخملی ساعت پنج ونیم خوابید منم خوابم برد جا پریدم دیدم ساعت هفت شده از اونطرفم یه موج منفی واسه اینکه همیشه بدم میومد این ساعت از روز خواب باشم فکر میکنم روزم کلا بیهوده گذشته😐😕بیدار که شدم دخملی رو بیدار کردم چون بهش گفته بودیم میبریمت شهربازی ولی اصلا حوصله نداشتم رفتیم شوهری باهاش بازی کرد دیگه کم کم اخلاقم برگشت سر جاش رفتیم خونه مادرشوهر تنها بود چون پدرشوهر وبرادر شوهر رفته بودن واسه کارای دانشگاه بعدم جاری کیک پخته بود آورد با چایی خوردیم امشب خونشون خوش گذشت وآروم بود ولی جای برادرشوهر واقعا خالی بود از رفتنش خوشحال نیستم فردا که برگرده میریم میبینیمش😊
+گوشام درد میکنه مدتی که دخملی شیر میخورد گوشواره هام رو دراورده بودم چون دست مینداخت میکشید الان که گوشم کردم خیلی ناجوره نمیتونم بخوابم