آدم ها زود پشیمان میشوند…!
گاهی از گفته هایشان، گاهی از نگفته هایشان…
گاهی از گفتن نگفتنی هایشان…
و گاهــــــــــــــــی هم از نگفتن گفتنی هایشـــــــان…
آدم ها زود پشیمان میشوند…!
گاهی از گفته هایشان، گاهی از نگفته هایشان…
گاهی از گفتن نگفتنی هایشان…
و گاهــــــــــــــــی هم از نگفتن گفتنی هایشـــــــان…
سلام به دوستای گلم 😃
این بار اومدنم طول کشید خوب من عادت کردم به وبلاگم و دوس دارم تا جایی که روزمرگی تکراری نشه بنویسم تازه از خونه ی مامان اومدم و دخملی رو خوابوندم و سریع اومدم وبلاگ دلم پر می کشید واسه اینجا و خوندن وبلاگ دوستای گلم😊
شنبه مامان زنگ زد وگفت چون کمرش و پاهاش درد میکرده خواهرا نتونستن بیان و خودشم اصلا نمیتونسته تکون بخوره واسه همین نیومدن و به منم نگفتن بعدم گفت خواهرا فردا میان منم عصر ش با دخملی رفتیم میوه خریدیم وبرگشتیم صبح یک شنبه خواهرا با دختر عمه کوچیکه اومدن اینجا و من ذوق مرگ شدم😍😍 که بالاخره یکی به جز خواهرا مهمونمون هست گفتم بذار حالا که دختر عمه هست دو مدل غذا درست کنم با سالاد وژله که به خاطر بی آبی به همون زرشک پلو با مرغ اکتفا کردیم یعنی یه بارم که یکی اومد از شانس گندمون آب قطع شد دیگه خواهرا ساعت شش با دختر عمه رفتند و ما همچنان بی آب بودیم 😠😡حامدم رفته بود خونشون که دختر عمه راحت باشه وقتی رفتن زنگش زدم که بیاد منم دیدم چهار ساعت گذشته از بی آبی گغتم کولر رو خاموش کنم بعد بیست مین دیدم غیر قابله تحمله روشن کردم دیدم صدا میده ولی کار نمیکنه دو سه بار با کنترل زدم دیدم بی و فایده س زنگ زدم حامد دیدم جواب نمیده زدم خونشون صدا نمیرفت😮 دیگه حامد بیدار شد وزنگید گفتم اینطوریه گفت خاموش کن تابیام تا من قطع کردم که برم برقا ضعیف شد ویه صدا اومد وصفحه دکمه ها کلا خاموش شد🙄 یه ربع بعد حامد رسید ودید موتور سوخته واتصالی کرده فقط شانس آوردیم کنتور قطع کرده وگرنه برق کل ساختمون قطع میشده دیگه هوا گرم بود سریع آماده شدیم رفتیم موتور واسه کولر خریدیم و اومدیم دیدیم نه هنوز آب نیومده حالا ساعت ده شب بود حامد گفت آماده بشید میبرمتون خونه ی مامانت🤗 منم که میخوام برم شیراز اومدم میام دنبالتون دیگه وسیله برداشتم رفتیم سه شنبه میخواستیم بیاییم خاله از تهران زنگ زد که با دوستش میان ماهم موندیم تا امروز که خیلی خوب بود وخوش گذشت 😍
+از جمعه مدام آب قطع میشه و وقتی هم هست فشارش خیلی کمه ما از جمعه شاید روزی ده تا دوازده ساعت آب نداریم😵 فقط اینجا این مشکلو داره چون دارن آب رو میفروشن من از عمه وخاله که اصفهان هستن پرسیدم میگن هنوز کم نکردن چه برسه قطع کنن واقعا واسه این شهر جای تاسف داره که مسئولینش انقدر بی فکر هستن🙁😞
+من به شدت از وسایل برقی وحشت دارم چون یه بار دوازده ساله بودم اتو زدم به برق که جرقه زد وسوخت از اونروز این تو ذهنم هست و به شدت از وسایل برقی والبته تاریکی میترسم🙁🤓
دیروز زنگ زدم آرایشگاه خانومی که همیشه بود به خاطر بچه ش نمیتونه بیاد کار آرایشگاه رو داده بود دست دوستش ولی گفت کار آرایشگرم خوبه گفتم نوبت بذاره بعد پشیمون شدم دوباره به خودم گفتم من هر جا برم که کارشونو نمیدونم چطوره پس بذار همینجا برم ولی خدایی کارش عالی بود خیلی تمیز کار کرد دوسال پیش یه جا میرفتم خانمه خیلی کارش خوب بود ولی کند بود یه بار واسه عید رفتم ساعت شش عصر وقت داد چهار ونیم صبح از آرایشگاه با مامانم اومدم😮🙄
یه مدل بیلر تن چند تا بچه دیده بودم خوشم اومده بود واسه دخملی بخرم چندتا مغازه گشتم پیدا نکردم یدفعه چشمم به یکی خورد پوشیده بود حامد گفت برو از مامانش بپرس رفتم به خانمه گفتم ببخشید لباس دخترتونو از کجا خریدین
گفت این دختر خواهرمه از آمریکا اومده لباسشو از اونجا خریده😯😮😯😮
منم یه پوزخند بهش زدم که خودش فهمیدوبرگشتم اومدم به حامد گفتم داشت منفجر میشد😂😁آخه چرا دروغ میگی این مدل رو من با همون رنگ تن چند تا بچه دیدم 😏
از دو تا خونواده دلخورم هیچکدوم واسه تولد دخملی نیومدن فقط صبحش بابام اومد کادوی دخملی رو آورد خواهرا هم همه جا میرن فقط نوبت من که میشه نمیرسن وکار دارن🙁حالا خوبه همین یه بچه خواهر رو دارن خیلی ازشون دلگیرم یک ساله که حامد بعضی شبا نیست یه روز نگفتن بیاییم پیشت تنها نباشی واسه عید هم انقد گِله کردم تا یه روز اومدن یعنی ده دقیقه عید دیدنی واسه خواهر آدم بسه😐
صبح حامد رفته خونه ی مامانش گفته کیک بخر بیا اینجا دور هم بخوریم 🙄🙁که من باشم کادو رو با منت سر من بده یکی نیست بگه واسه نوه ی خودته نه من!!!
حال قرار شده دوتا کیک کوچیک یکی واسه اونا یکی هم واسه مامانم اینا بخریم شایدم اصلا نذاشتم به حامد میگم بگه ما یه تولد خودمونی گرفتیم دیگه نمیگیریم والا من سه کیلو کیک سفارش دادم نیومدن خدا رو شکر که شیرینی فروشی تعداد مهمونا رو پرسید وگرنه من میخواستم پنج کیلو سفارش بدم.
دخمل دیشب ساعت سه بیدار شده😯 بگو بخند هر کارش کردیم نخوابید تا ساعت هشت صبح 🕗 دوباره یازده بیدار شد بردمش حموم 🚿ناهارشو دادم یکم باهاش بازی کردم خوابید ولی چون دیشب خواب اصلیشو نرفته بود عصر که بیدار شد شروع کرد بهونه گیری بردیمش بیرون میخواستیم بستنی بخریم میگه دالو(معجون ترش)نمیخورم😂
فرستادمشون نسکافه و کاپوچینو بخرن دخملی اومده میگه مامانی کاپی چینی خلیدم😊😀
الانم پنج تا عروسک رو با خودش رو پام خوابونده که تکونش بدم بخوابه🙄
من وحامد هر چند وقت یه بار باید به هم یا دآوری کنیم که اگه هر کدوممون زودتر از اون یکی مردیم چیکار کنیم🤔
من:
من که میدونم مامانت دو ماه نشده راه میفته دنبال زن گرفتن واست ولی به خدا حلالت نمیکنم اگه به حرفش گوش بدی خودت هر وقت خواستی زن بگیر ولی مامانت نگفته باشه هر چند که اون موقع تو قبرم از حسادت میترکم و بلند میشم حسابشو میزارم کف دستش🙅😀😀
حامد:
من که میدونم تو ازدواج میکنی ولی اول بچه مو از آب وگل درش بیار بعد باهر کی خواستی ازدواج کن 🙁بعدم میگه چادر سرت کن کسی نگات نکنه دوس ندارم چشم کسی بهت بیفته😍
انشالله خدا سایه شو بالا سر من ودخملیم نگه داره چون من یه ثانیه هم بدون حامدم نمیتونم🙏
امروز صبح ساعت ده ونیم با در زدن بابا از خواب بیدار شدیم خدا رو شکر اومد بیدارمون کرد وگرنه تا دوازده ویک خواب می موندیم صبحانه خوردیم ساعت دوازده ونیم 🕧دیدم نمیتونم بیدار باشم برنامه گذاشتم واسه دخملی و خوابیدم تا دو و نیم 🕝بعد دخملی صدام میزنه میگه مامان بننج(برنج) و آش میخوام 😍فداش بشم گرسنه ش شده بود ولی خوابه خیلی چسبید ناهارشو دادم خوابید بعد واسه خودم غذا گرم کردم و فیلم تا پنج ونیم که دخملی بیدار شد عصرانه شو دادم و خونه رو تمیز کردم واسه شام لوبیا پلو درست کردم ساعت نه برنج رو دم گذاشتم که حامد زنگ زد
میایی بریم خونمون؟
گفتم: آره شام خوردیم و ساعت ده بود رفتیم اونجا یه ربع که نشستیم یهو مادر شوهر گفت دیروز برادر شوهر مرخصی داشته گفته بریم قم و جمکران گفتن نه گرمه رفتن باغ بهادران😏 حالا همشون رفتن فقط زورشون اومده به ما یه تعارف بزنن بعد گفت ما گفتیم بچه ت کوچیکه اذیت میکنه👺😠 حالا این بچه رو کردن بهونه!!!!!!!
حالا انقد به حامد زور اومده که من عروس بزرگم یه تعارف نزدن 😉🤔
به نظر شما چرا 🤔🤔🤔🤔
بعدم میرن به همه میگن من باهاشون گرم نمیگیرم اگه کسی با شما حرف نزنه واخم کنه شما چقدر میتونید حرف بزنین ؟
این نمونه ای از رفتارهای نمونه ی خانواده ی شوهر وعروس 😀😁
+خوب بالاخره صبح از ساعت پنج ونیم تا یازده خوابیدم دیگه یازده حامد گفت پاشو صبحونه بخوریم کاراتو بکن تا بریم خونتون😊 ساعت یک رفتیم خونه ی مامان اینا تا حالا اونجا بودیم و مامانم واسم مربا و غذا گذاشت که فردا با خیال راحت استراحت کنم😂😁
+امروز کادو هم واسم رسید دختر همسایه مامانم واسه من و دوتا خواهرم سه تا تاپ شلوار کادو آورده بود خوب اصلا انتظار نداشتم واسه من بیاره ولی خیلی خوشحال شدم🙂😉
+از هشت واحد فقط ما خونه هستیم همه رفتن بیرون خوبه امشب حامد هست وگرنه من عمرا خونه می موندم 🙄😱
ساعت از پنج گذشته و خوابم نمیبره فکر و خیالی نیست نمیدونم چرا!؟
گوشی رو میذارم کنار دوباره برمیدارم چیکار کنم خوابم نمیبره!!!
خدایا کمی خواب به ما عیدی بده😀😀😀
حداقل حالا که اومدم بنویسم
"عیدتون مبارک"
افطاری خونه ی عمه اصلا خوش نگذشت 😟
دیروزم مادر شوهر زنگید گفت فردا جاریش رو دعوت کرده ما هم بریم البته به حامد زنگ زدن نه به من😳
خوب حامد دیر اومد ماهم ده مین بعد اذان رفتیم خوب بود خوش گذشت چون دومادشون خوش خنده س میگیم و می خندیم ولی اگه ما تنها باشیم نه چون مادر شوهر جنبه نداره و نمیشه بخندی فقط میشه صحبت کرد😀جاری هم که اصلا حرف نمیزنه خوب منم که روان پریش نیستم خودم بگم و بخندم😳😄ولی خوب وقتی خواهر شوهر باشه خیلی خوبه
یه بار اوایل خواهر شوهر یه چیزی درباره ی مامانش گفت باهم شروع کردیم بخندیم 😀بی جنبه بدش اومد هی به من اخم میکرد😡😠
وای دلم لک زده واسه یه جمع شوخ وخندون ...
یه دوست که رفت وآمد داشته باشیم...
+الانم طبقه پایینی ها دوتا پسر مجردن دعواشون شده بود حامد رفت پایین جداشون کنه به حامد میگه بچه ت بازی میکنه صدا میده حامد میگه من نمیتونم به بچه ای که هنوز دوسالش نیست بگم نباید تو خونه صدا بدی اونوقت خود بی فرهنگش نصفه شب هی در میکوبونه به هم😳😡بعدم پاشو میکوبه رو زمین میگه کلید پشت بوم رو بده برم پا بزنم ببینی خوبه😳
خدا عقلش بده پا خودش رو با پای بچه ی دو ساله تشبیه میکنه
منم از بالا یه داد زدم سرشون رفتن پایین ادامه بدن😀😀😀
داشتم از تراس نگاه میکردم حامد داد زد گفت برو تو 😬البته داشت به فحش کشی میرسید خوب نبود من گوش بدم ولی حامد تشریف بیاره حسابشو میرسم که واسه من قلدری نکنه😁
+نمیدونم این ساندویچی های پارک چه فکری پیش خودشون میکنن از کنارشون رد شدیم میگه بفرما ساندویچ با نگهداری بچه😳😳😳
گفتم یعنی من انقد ساندویچ نخورده ام که بشینم بخورم شما بچه نگه دارین من زهر بخورم نه ساندویچ!!!
++دخملی رو بردیم بستنی واسش بخریم گیر داده به قیفی چون خیلی کثیف میکنه گفتیم لیوانی بریزن بعد لیوانی رو مثه قیفی میخوره 😳ملتم خیره شدن نگاش میکنن و میخندن😀
+++واسه افطار امشب خونه ی عمه دعوتیم خیلی دوس دارم برم خدا کنه حامد باشه🙏
سخت است حرفت را نفهمند
سخت تر این است که حرفت را اشتباهی بفهمند...
حالا میفهم که خدا چه زجری میکشد
وقتی این همه آدم حرفش را که نفهمیده اند هیچ،
اشتباهی هم فهمیده اند...!
"دکتــر شریعــتی"