+پریروز بچه با شوهر رفتن پایین پمپ آب رو چک کنن دخملی با بچه همسایه بازی میکرد خیلی بدخورد زمین وقتی اومدن بالا ناجور تب داشت شوهرم اونشب باید میرفت کار ولی اصلا دلم نمیخواست تنها بمونم چون خیلی از اینکه یه دفعه چیزی بشه میترسم ولی چاره ای نبود
همون شب بچه تا صبح با تب نزدیک ۳۹ ناله کرد و بی خواب شد تا صبح فقط پاشویه ش کردم و دیدم گلوش عفونت داره زنگ زدم شوهر گفتم به برادرشوهر بگه سفیکسیم بگیره دیگه ساعت سه نصفه شب واسم آورد
بچه دو ساعت بیدار بود پاشویه میکردم باهاش بازی میکردم تا بخوابه ولی این دوشب شاید چهار ساعت خوابید
از شانسمون خورد به جمعه دکتر خودش نبود خوب منم اصلا نمیتونم به دکترای بیمارستان اعتماد کنم دیگه همینطوری کنترل کردم تا دیروز رفتیم دقیقا همون داروها رو داد که خودم بهش میدادم و گفت عفونت تنفسی گرفته
دیگه از دیروز عصر تبش کمتر شد و سه تامون تونستیم بخوابیم
از سه خوابیدیم تا هشت بعدم بیدار شدیم رفتیم خونه ی مامان برنجمون رو آوردیم
میتونم بگم بدترین تبی بود که دخملی داشت
وای به حال دل مامانایی که بچه مریض دارن
خدایا به خاطر سلامتی دخترم شکر
اینو فقط نوشتم تا یادم بمونه این دو روز خیلی افتضاح بود
+الانم مشکل شروع شده به زور مسکن دراز کشیدم ولی بازم تاثیری نداره
پی نوشت:
دیروز اومدم نوشتم دخملی بهتر شد دیروز چشمش ترشح میداد دیگه شب که خوابید هی بیشتر شد و پلکش چسبید و قرمز شد و ورم کرد شوهرم نبود دیگه داشتم سکته میکردم هی با آب جوشیده تمیزشون کردم دیدم بی فایده س
من که تا ساعت هفت بیدار موندم بعد خوابم برد ساعت نه دخملی بیدار شد نمیتونست چشماشو باز کنه هی گریه میکرد دیگه تمیز کردم بعدم صبحونه دادم تا شوهر اومد بردیمش دکتر گفت عفونت کرده و قطره وپماد داد دیگه الانم به هزار بدبختی قطره ریختیم چون میترسه
+شوهر میگه شب بریم پارک فوتبال ببینیم بهش میگم من باید دراز بکشم اخم میکنه گفتم پس بمونیم خونه حالا نمیدونم چیکار میکنه
+ت.ل.گ،ر.ا.م باز نمیشه پروکسی ها هم کار نمیدن
+بالاخره سه شنبه پدر ومادر شوهر با برادر شوهر راهی مشهد شدن که واسه تاسوعا عاشورا اونجا باشن دیروز هم برادر شوهر رفت خوابگاه واونا شب موندن امروز راه افتادن میان قم زیارت فردا میان 😐کلا این مادر شوهر علاقه ی خاصی به سفرای زیارتی داره😐😀
+چهارشنبه رفتیم خرید واسه دخملی واسش چندتا لباس زیر اورد گرفتم جلوش گفتم چه رنگی دوس داری نارنجی وسبز برداشت بعد که خواستم بزارم داخل پلاستیک نارنجی رو محکم گرفته میگه میخوام بغلش کنم بریم😳😵
+روز تاسوعا عاشورا هم که رفتیم روستای خودمون خونه ی مامان اینا و شب اونجا بودیم و فامیلای شوهر حلیم داشتن و شوهر از ظهرش رفت پیششون ما هم شب با مامان اینا رفتیم حسینیه بعدم هیئت ابادانی ها اومدن به دعوت فامیلای شوهر...ولی خوب اصلا حال وهوای محرم نبود...
واسه شام غریبان رفتیم حسینیه تا شمع روشن کردن دخملی با نوه خاله شروع کردن به دست زدن وتولدت مبارک😊بعد ده دقیقه هم دیگه دخملی خوابش گرفت برگشتیم
+دخملی هم آبریزش بینی پیدا کرده خدا کنه بد سرما نخوره😞
+چقدر تنبل شدم یه عالمه حرف داشتم ولی چون ننوشتم یادم رفت از همه حرفام همینا روفقط یادمه این پست اصلا به دلم نمیشینه انگار پاییز امسال افسردگی آورده واسم قبلا دوس داشتم هر روز پست بذارم حتی اگه حرفی نبود
دخملی دوس نداره کش مو یا دستمال سر رو سرش باشه سریع باز میکنه رفتیم خونه ی خاله نوه ش یه دستمال سر بسته بود از رو سرش برداشت وای که چقدر این بچه گریه کرد و صدا کرد😳 بعد هی میگفتن آره دخملی بد و شیطونه ...که یعنی تو خیلی خوبی بعد بچه شون بلند شد دخملی رو زد😡😡 اونا هم جلوشو نگرفتن منم طبق حرف روانشناس که گفت تا جایی که دعوا باعث آسیب نشه خودتون رو دخالت ندین جلو نرفتم تا یاد بگیره از خودش دفاع کنه بعد دخملی رفت واومد رفت سمتش که بزندش اونا جلوشو گرفتن وگفتن دخترت شیطونه و بعد دختر خاله میگه این طاقت نداره یکی بهش تو بگه چه برسه به زدن میخواستم بگم پس جلو بچه تو بگیر اگه نه دفعه بعدی خودم میزنمش والا هر کسی بچه ش عزیزه واسه خودش!!
دیگه هم گفتم وقتی این نوه ی عتیقه ش خونشون باشه نمیرم فکر کردن کی هستن
بحثش مفصله نمیخوام بیشتر از این دربارشون بگم ارزش ندارن اینم گفتم که اگه بچه تون یکی رو زد سریع جداشون نکنید بذارید خودشون کنار بیان بعد اگه کشدار شد بزرگتر میتونه خودش رو دخالت بده ولی هر کسی که شعورشو نداره مثله اینا
+همین چند دقیقه پیش یه جیر جیرک کشتم چقد وحشتناک بود ای مردشور هرچی حشره و سوسکه ببرن 😣بعد دخملی دنبالش گذاشته میخنده😵
+دخملی عاشق خورش ماست و کشک بادمجون وتن ماهی هستش😜البته بادمجون تازه دو ماهه که من بهش میدم خدا رو شکر حساسیت نشون نداد.
+میگه بریم پیاده روی وقتی میریم فقط باید بغل باشه چند قدم که میره میگه خسته شدم😀
+مامانم بهش میگه میایی خونمون میگه نه حالم بده!
مامان: خدا نکنه چته مامانی؟
پام درد میکنه نمیتونم😳
+کار جدیدش طراحی رو چرمه!تموم چرم مبل با خودکار یکی شده😐
+گوشواره رو باز کرده میگه مامانی آشغاله بنداز😮
+مامان یه همسایه دارن دخترش کوچیکتره بعد این با دست دخملی رو هل میداد حالا دخملی یاد گرفته بهش حمله کنه موهاشو بکشه یا لپشو😳واسش انقد توضیح دادم که باهاش بازی کنه دختره دوباره زدش دخملی هم تلافی کرد.
+عاشق حموم رفتنه ولی سرش رو که اب میریزم جیغ وداد راه میندازه😐
+سه روز بود یه سیاهی روی دندون دخملی چسبیده بود قشنگ مثله پوسیدگی آخ که این سه روز چقد حرص خوردم واسه دندونش امروز خود به خود رفته بود😳اخه من از همون اولین دندونا با مسواک انگشتی واسش مسواک میکردم چقدر خوشحال شدم از اینکه دندونش چیزیش نبود😊
+الان داشتم میخوابوندمش میگه مامان گصه ی(قصه) شربت آلبالو بگو😳😐
+با باباش که میخواد خداحافظی کنه میگه قربونت خدا نگهدار😍
+بچه داشتن خیلی وقت وحوصله میخواد فک کنم دخملی یکی یه دونه لوس و دردونه باشه
دخمل دیشب ساعت سه بیدار شده😯 بگو بخند هر کارش کردیم نخوابید تا ساعت هشت صبح 🕗 دوباره یازده بیدار شد بردمش حموم 🚿ناهارشو دادم یکم باهاش بازی کردم خوابید ولی چون دیشب خواب اصلیشو نرفته بود عصر که بیدار شد شروع کرد بهونه گیری بردیمش بیرون میخواستیم بستنی بخریم میگه دالو(معجون ترش)نمیخورم😂
فرستادمشون نسکافه و کاپوچینو بخرن دخملی اومده میگه مامانی کاپی چینی خلیدم😊😀
الانم پنج تا عروسک رو با خودش رو پام خوابونده که تکونش بدم بخوابه🙄
+نمیدونم این ساندویچی های پارک چه فکری پیش خودشون میکنن از کنارشون رد شدیم میگه بفرما ساندویچ با نگهداری بچه😳😳😳
گفتم یعنی من انقد ساندویچ نخورده ام که بشینم بخورم شما بچه نگه دارین من زهر بخورم نه ساندویچ!!!
++دخملی رو بردیم بستنی واسش بخریم گیر داده به قیفی چون خیلی کثیف میکنه گفتیم لیوانی بریزن بعد لیوانی رو مثه قیفی میخوره 😳ملتم خیره شدن نگاش میکنن و میخندن😀
+++واسه افطار امشب خونه ی عمه دعوتیم خیلی دوس دارم برم خدا کنه حامد باشه🙏
دخملی امروز بعد عصر ساعت پنج خوابید تا افطار هر چی هم صداش کردم بیدار نشد😳 تا حامد اومد بیدارش کرد گفت خاله فرشته واست جایزه داده😮 بعد افطار رفتیم شهر کتاب که واسه دخملی یه بسته مداد رنگی واسه کتاباش بخریم یه دیوان حافظ دیدم با جلد چرم که روش چهار تیکه کاشی که با دست نقاشی شده بود کار کرده بودن خیلی خوشگل بود انقد دلم میخواست بخرمش ولی قیمتش بالا بود موقعیتم مناسب نبود آخرشم یه بسته مداد رنگی و دوتا روان نویس واسه حامد خریدیم😐😏
الان به زور دخملی رو خوابوندم خودمم که تا سحر بیدارم این برنامه ی خواب دخملی تو ماه رمضون عالیه😃😀
این چند روز بینهایت دلم برای قبل های دخملی تنگ شده و دلم آنروز ها وشیرینی هایش را میخواهد هرچند که دخملک هر روز شیرین تر و خواستنی تر میشود ولی آدمی همیشه دنبال خاطره هایش هست
خدایا کمی آرامش میخواهم تا در برخورد با دخملک صبور باشم تا مجبور به فریاد کشیدن نشوم...هر چند که چهره ی معصومش مرا از رفتارم با او پشیمان میکند و گریه ام میگیرد و او راغرق بوسه میکنم
خدای خوبم به خاطر بزرگترین نعتت سپاسگزارم...