خـاطــرات بانــوی بـــرفی

هوای بارونی...

+چه خوب که خدا اینطوری داره واسمون بارون میفرسته حداقل دلمون به این خوش باشه😍
این چند روز هوا همه ش بارونی بود و عالی البته سرد شده و ما پکیج روشن کردیم خوش به حال اونایی که برف دیدن😍😉
+چند روزی هست که سرگیجه دارم و نمیدونم دلیلش چیه منم دوباره مصرف آهن و ویتامین رو شروع کردم تا ببینم چی میشه
تو این چند روز یه روز ناهار رفتم خونه ی عمو و شبش با خواهر برگشتیم خونه خیلی خوب بود و خوش گذشت 
+فردا هم مراسم ختم یکی از فامیل های شوهر هستش وباید بعدازظهر برم 
اون کاری که گفتم مدارک فرستادیم وگفتن به احتمال زیاد شوهر میره سر اون کار البته باید به دو هفته نبودنش عادت کنیم که این خیلی سخته😐
+دوستم که گفته بودم شوهرش داخل یه شرکتی کار میکرده و با یه دختری دوست میشه ورفت وآمد میکنن و دیگه راحت به بهونه ی اینکه زنش باهاش فاب شده باهمدیگه بودن بعد یه روز زنش میفهمه و بهش میگه تو به خانواده ها نگو من قول میدم که بیخیالش بشم خلاصه که چند وقت میگذره و این میبینه نمیتونه دست زن رو میگیره میاد به دوستم میگه از این به بعد با هووت باهم زندگی میکنین دعواشون میشه زنگ میزنه به مامان بابای دوستم میرن اونجا بهشون میگه دخترتون رو ببرید خونه تون😵 بعد به دوستم میگه مغازه رو بهت میدم توافقی جدا بشیم ولی بابای دوستم شکایت کرده و گفته به این راحتی کوتاه نمیاد 
به همین راحتی هشت سال جوونی به باد فنا رفت
بگم که این آقا خیلی بد دل بود و همیشه به دوستم میگفت چادر سر کنه بعد که چادر برداشت با مانتوهای بلند میومد بعد که دیگه اون دختر اومده تو زندگیش بیخیال اینا شد و دوستم خیلی راحت لباس میپوشید و دقیقا از روزی که گیرش به دوستم کم و کمتر شده و نمیزاشته بچه دار بشن ارتباطش شروع شده بوده😐

به این مردا باید شک کرد چند مورد همینطوری داشتیم که از بچه دار شدن طفره رفتن بعد دلیلش این شده که دنبال یه زن دیگه بودن


یه روز خوب...

دیروز بعد صبحونه با هم رفتیم بیرون و واسه دخملی بادبادک هوا کردیم که عموی شوهر زنگ زد بریم کارخونه ازش پارچه بگیریم واسه شوهر 😉

خوب این عموی شوهر واقعا باحاله خیلی دوسش دارم شوهر گفته بود که داخلش درخت و اینا کاشته و خیلی سبز شده واسه همین دوست داشتم برم ببینم دیگه با هم رفتیم 

این عمو کارخونه ی پارچه بافی کار میکنه و خودش تنها بود بگم  که این دومین کارخونه ای بود که انقد سبز و تمیز دیدمش دیگه یکمی اونجا عشق کردم بعد گفت بیایید بریم داخل پارچه ها رو نشونتون بدم وای که چه پارچه های نازی داشتن البته واسه مبل و کوسن 

بعد صاحب کارخونه پارچه های اضافی رو آورده بود گفت از بین اینا اگه بردارید پول نمیخواد ولی اگه از رول بردارید حساب میکنه اما کمتر😉

ولی بدیش این بود که نفس میکشیدی انگار پرزهای پارچه رو میخوردی حتی من وقتی اومدم لبام تاول زد😳بیچاره این عمو چند وقت به خاطر همین مریض بود و بیمارستان بستری بود حالا دیگه باید ماسک بزنه

دیگه بعد اومدیم بیرون و رفت واسمون چایی درست کرد با کلوچه و خرما آورد که کنار باغچه ش خیلی چسبید و بهش گفتم هر وقت درخت زردآلو میوه هاش رسید بهم خبر بده برم ببینم😍

موقع اومدن هم به شوهر گفت هر وقت هستی بیا با هم بدمینتون و پینگ پونگ بازی کنیم 

یعنی عاشقشم با اینکه یه بچه مریض داره و زنش زیاد جالب نیست اما سرحاله و شوخ هستش😊

دیگه بعدش هم که اومدیم خونه و ناهار و بعدش عمه و عمو اومدن خونمون عید دیدنی ولی خوب شام نموندن در کل دیروز روز شلوغ و خوبی بود دخملی هم حسابی عشق کرد بعدم که رفتن از خستگی بیهوش شد

ادامه عکس ها رو میزارم

  • continue

خوب و بد...

+هیچ سالی پایتخت ندیدم امسال اونم کنار هم میدیدیم این دو شب هم شوهر گفت واسم ضبط کن والا خیلی خبر خوب داریم این چیزا رو هم ببینیم

هر سال بعد تعطیلات که میشه شب وقت خواب که میشه خودم به هم میریزم حالا یه امشب یه کم خوب بودیم اونم پایتخت تلافی کرد😐

والا تو همین ایران میساختین که مثه سال های قبل محبوب باشه چرا همه ش بدبختی!!!

+روز قبل سیزده شوهر اومد خونه و خوب برنامه این بود که سیزده با مادرشوهر بریم و که زنگ زدن باید بیایی دیگه چون میرفت سمت شیراز ما هم باهاش رفتیم و بعد رفتیم شهرکرد خیلی هم عالی بود اما برگشت تو ترافیک بودیم و اعصابمون خردشد

+آیلین انقد از این سبزی تعریف کردی و گفتی آش به هوس افتادم عصر با دخملی رفتیم شله قلمکار خریدیم واسه دخملی هم بربری تازه خریدم  چون عاشق نون تازه س به قول خودش ممبری😀

+یه موقعیت کاری جدید پیش اومده فعلا بهمون گفتن مدارک ارسال کنیم خدا کنه این بار ضد حال نباشه و کارش درست بشه حداقل بدونم چقدر ماهیانه واسمون میمونه خسته شدم از این بی برنامگی😐

+بارونی که اومد خیلی خوب بود عالی فقط انقدر شدید بود که همه جا رو آب گرفت دوست شوهر هم تصادف کرده بود😐

+یه بار یه روانشناس گفت به مردی که میگه بچه نمیخوام باید مشکوک شد مگه اینکه دلیلی داشته باشه که شما رو در جریان بزاره یا با هم توافق کنین 😐

یه دوستی داشتم که شوهرش خواستگار مشترکمون بود سر همین دور دوستی رو خط کشید شوهرش دقیقا بعد عقد بهش گفته بود تا ماشین با خونه یا مغازه نخرم حرف بچه نمیزنیم گذشت و الان این آقا بعد هشت سال هم مغازه خرید و هم ماشین بعد دوستم رو برده گذاشته خونه ی باباش گفته نمیخوامش😵

هنوز نگفتن واسه چی ...

ولی یه مرد میتونه تا این حد پست باشه که واسه اهداف خودش احساسات کسی رو به بازی بگیره😕

از دوستم خیلی دلگیر بودم ولی خیلی واسش ناراحت شدم انشالله هر طور که صلاحش هست همون بشه

خیلی درهم شد ولی اینا باید واسه خودم ثبت بشه

پی نوشت :‌

+وبلاگ الناز جان رو خاموش میخوندم امروز که خوندمش شوکه شدم بعد این همه وقت که اومد و پست گذاشت پدرشون فوت شده😟

روحشون شاد و قرین رحمت🌷

+فری جان رمزت با باقی کامنت ها قاطی شده لطفا واسم بزار


سال نو...

سلام دوستای گلم 😍

سال نو مبارک امیدوارم واسه همه سال خوبی باشه🙏

آخر سال نود وشش واسمون خوب نبود ولی خوب الان که فکر میکنم خیلی به خیر گذشت و خدا رو شکر که اتفاق بدتری نیفتاد

روز تحویل سال هم که در حال بدو بدو بودیم چون پمپ ساختمون خراب شده بود و شوهری در حال تلاش بود که دیگه تقریبا درست شد و سال جدید رو خونه ی خودمون تحویل کردیم و چون مادرشوهر نزدیک تر بود بهش از ظهر گفتیم که واسه بعد سال تحویل میریم خونشون

دیگه نیم ساعت بعد رفتیم و دیدیم نیستن زنگ زدیم گفت ما اومدیم خونه ی مامانم😳

شوهر خیلی ناراحت شده بود که چرا ظهر نگفتین چون ما بهتون گفتیم شب میاییم دیگه اشاره کردم که بیخیال بشه اومدیم کباب خریدیم برگشتیم خونه و کنار هم خوردیم 

دخملی به خاطر اون اتفاق خیلی ترسیده بود و غر میزد تقریبا این دو روز بهتر شده

پریروز هم برادرشوهر زنگ زد و گفت ناهار بیایین میخواهیم ماهی آبادانی درست کنیم دور هم بخوریم و ما واسه اولین بار سال جدید رفتیم خونه پدرشوهر 😐برادر شوهر هم  سوغاتی واسه دخملی یه پتو و واسه شوهر یه صندل از آبادان آوردن😉

ماهی حشو هم خوشمزه بود جاری رو رسم خودشون با دست میخوردن😳

تنها خوبی و ذوقی که واسه عید دارم یکی به خاطر خاله اینا هستش که از تهران میان و یکی هم به خاطر شلوغی جاده وگرنه شهر خودمون تقریبا شهر ارواح میشه😀

خوب دیگه برنامه  هم از اول عید مشخص بود از خواب که بیدار میشیدیم میرفتیم خونه ی مامان تا آخر شب

روز پنجم وآخر که خاله اینا قصد برگشت داشتن با هم رفتیم کاروانسرای تفریحی بین راه خیلی خوش گذشت ولی بهتون توصیه میکنم خرید ازش نداشته باشین چون تقریبا دو برابر قیمت بیرون هستش

این دور روز هم خونه هستیم واسه بازدید آخه این چه رسمیه کاش نبود هر کس هر کجا میخواست میرفت بعضی جاها رو مجبوری باید بری و بعضی ها هم زوری باید بیان خونه ت😑

روی هم رفته تا امروز خوب بوده ولی دلم شدیدا یه مسافرت میخواد اونم از نوع طولانیش😐

  • continue
بــَراے ِ ڪـَسـانـے ڪـﮧ از مـَن مُتنـَفـِر انـد وقــتی نــدارَم
زیـرا مـَن گـِرفتـارِ دوســت داشــتـَن ڪسـے هستـَم
ڪـﮧ مـَرا دوســــت دارَد
Designed By Banooye Barfi ...