خـاطــرات بانــوی بـــرفی

این چند روز...

+تازه چند روز هست از ناراحتی حذف شدنمون بیرون اومدم یعنی هر کاری کردم نمیشد گریه م میگرفت چرا مردم ما از هیچی شانس ندارن  
فقط خواستم بگم در این حد ناراحت بودم😟
+خدا رو شکر دخملی خوب شد باقیش دیگه حساسیت هست که هر دوتامون رو درگیر کرده 
+سیزده تیر تولد دخملی بود سر یه حرف بیخود گند زده شد به تولد بچه 
یعنی از صبح که رفتیم واسش لباس بخریم تا شب شوهر غر زد و رو مخ من بود دلم میخواست خفه ش کنم  دیگه آخر شب بحثمون جدی شد و یه حرکتی زد که اگه معذرت خواهی نمیکرد نمیبخشیدمش و دلم باهاش صاف نمیشد
دیگه سر همین فقط یه کیک و چند تا فشفشه و با یه کلاه خریدیم و یه تولد ساده گرفتیم 
کیک هم فقط بچه خامه هاش رو خورد باقیش رو انداختیم داخل سطل
حالا تو فکرم هست که یه تولد دیگه واسش بگیرم
صبح تولد شوهر اومد خونه ی مامانم دنبالمون قرار شد خواهرا هم باهامون بیان بعد عمه شوهر رسید دیگه بهش گفتیم میخواهیم بریم ده مین نشست عمه که رفت خواهرا گفتن نمیاییم اونوقت عصرش عمه خبر چین زنگ زده بود به مادرشوهر که خواهرام با من اومدن که تولد بگیریم در حالی که ما فقط میخواستیم بریم آتلیه و خواهرا برن کفش بخرن
آخه بگو به تو چه ربطی داره!؟
مادرشوهر فرداش غیر مستقیم پرسید منم همه چی رو بهش گفتم ولی دریغ از یه تبریک😐
کادو هم ندادن حالا نمیدونم مثه تلویزیون پارسال سوپرایز هستش یا نه😄😀
+فردای تولد بچه رفتیم واسه من لباس بخریم که هر چی گشتم لباسی که میخواستم نبود آخرشم از سر ناچاری اون لباس رو خریدم دیگه بعدش رفتیم برادرشوهر رو که اومده بود ببینیم 
دلم واسش تنگ شده بود حتی با اینکه کلا سرد هستن اما دوسش دارم 
شاید چون دوره عقدمون همیشه همراهم بود
نشسته بودیم جاری رفت دستشویی و برگشت گفت خون دماغ شده دیگه هر کاری کرد بند نمیومد مادرشوهر اینا هم که خیلی دل گنده هی میگفتن چیزی نیست تا ساعت دوازده و نیم به زور شوهر بردنش دکتر که گفته فشارش بالا رفته و خدا رو شکر کنین که خون دماغ شده اگه نه یا سکته میکرده یا خون لخته میشده😳
دیگه چهار پنج ساعت بستری بود چون هر کاری میکردن فشارش پایین نمیومد
بعد شوهر گفته من میرم به شوهرش زنگ بزنم بیاد مادرشوهر نمیزاشته میگفته  بچه م حرص میخوره شوهرم گفته این دسته گل خودشه بزار بیاد ببینه
فکر کردین دختر مردم اسیر و برده شماست که باهاش اینطور میکنین😐
مادرشوهر گفته بود پس خودت برو دنبالش که پشت ماشین نشینه دیگه تا شوهر اومد دنبالمون ساعت دو و نیم شد 
بعضی وقت ها دلم به حال جاری میسوزه 
شوهرش سر هر چیز بیخودی دعوا راه میندازه چند شب پیش هم انگار سر غذا بحثشون شده 
بیشعور شکم پرست 😡
دیگه آخر هفته هم که عروسی بود و این چند روز همش خونه ی عمه بودیم به دور از مسایل خاله زنک که از طرف خاله اینا بود عالی بود و خوش گذشت
+کت شلوار دامادی شوهر تنگش شده و ودکمه ش بسته نمیشه حالا خدا رو شکر که تک دکمه بود و ضایع نبود😀
بهش میگم واسه باجناقت باید بخری میگه اون که فامیل نمیشه یعنی هنوز نیومده شوهر دوسش نداره😀
میگم شانس آوردی برادر زن نداری😄
+چند روز هست خواب میبینم باردار هستم و زایمان طبیعی دارم😢😐
از خونه فراری شدم دوس دارم همه ش خونه ی مامان باشم و حواسم پرت بشه😑
دیگه برم یه کم تنقلات ممنوعه بخورم تا دخملی بیدار نشده
دلم واسه همتون تنگ شده بود سعی کنین بی خبر نزارید و برید😍



تب...

+پریروز بچه با شوهر رفتن پایین پمپ آب رو چک کنن دخملی با بچه همسایه بازی میکرد خیلی بدخورد زمین  وقتی اومدن بالا ناجور تب داشت شوهرم اونشب باید میرفت کار ولی اصلا دلم نمیخواست تنها بمونم چون خیلی از اینکه یه دفعه چیزی بشه میترسم ولی چاره ای نبود 

همون شب بچه تا صبح با تب نزدیک ۳۹ ناله کرد و بی خواب شد تا صبح فقط پاشویه ش کردم و دیدم گلوش عفونت داره زنگ زدم شوهر گفتم به برادرشوهر بگه سفیکسیم بگیره دیگه ساعت سه نصفه شب واسم آورد 
بچه دو ساعت بیدار بود پاشویه میکردم باهاش بازی میکردم تا بخوابه ولی این دوشب شاید چهار ساعت خوابید 
از شانسمون خورد به جمعه دکتر خودش نبود خوب منم اصلا نمیتونم به دکترای بیمارستان اعتماد کنم دیگه همینطوری کنترل کردم تا دیروز رفتیم دقیقا همون داروها رو داد که خودم بهش میدادم و گفت عفونت تنفسی گرفته 
دیگه از دیروز عصر تبش کمتر شد و سه تامون تونستیم بخوابیم 
از سه خوابیدیم تا هشت بعدم بیدار شدیم رفتیم خونه ی مامان برنجمون رو آوردیم
میتونم بگم بدترین تبی بود که دخملی داشت
وای به حال دل مامانایی که بچه مریض دارن 
خدایا به خاطر سلامتی دخترم شکر
اینو فقط نوشتم تا یادم بمونه این دو روز خیلی افتضاح بود 
+الانم مشکل شروع شده به زور مسکن دراز کشیدم ولی بازم تاثیری نداره

پی نوشت:‌

دیروز اومدم نوشتم دخملی بهتر شد دیروز چشمش ترشح میداد دیگه شب که خوابید هی بیشتر شد و پلکش چسبید و قرمز شد و ورم کرد شوهرم نبود دیگه داشتم سکته میکردم هی با آب جوشیده تمیزشون کردم دیدم بی فایده س

من که تا ساعت هفت بیدار موندم بعد خوابم برد ساعت نه دخملی بیدار شد نمیتونست چشماشو باز کنه هی گریه میکرد دیگه تمیز کردم بعدم صبحونه دادم تا شوهر اومد بردیمش دکتر گفت عفونت کرده و قطره وپماد داد دیگه الانم به هزار بدبختی قطره ریختیم چون میترسه

+شوهر میگه شب بریم پارک فوتبال ببینیم بهش میگم من باید دراز بکشم اخم میکنه گفتم پس بمونیم خونه حالا نمیدونم چیکار میکنه 

+ت.ل.گ،ر.ا.م باز نمیشه پروکسی ها هم کار نمیدن


بــَراے ِ ڪـَسـانـے ڪـﮧ از مـَن مُتنـَفـِر انـد وقــتی نــدارَم
زیـرا مـَن گـِرفتـارِ دوســت داشــتـَن ڪسـے هستـَم
ڪـﮧ مـَرا دوســــت دارَد
Designed By Banooye Barfi ...