خـاطــرات بانــوی بـــرفی

خوش میگذره...

امروز از صبح که بیدار شدم هوا سرد وبارونی بود اما هیچ خبری از بارون نیست ولی عوضش با این سردی یه چای دارچین خیلی مزه میده بعد مدت ها حس چای خوردنم برگشته😊

یکشنبه خواهری زنگ زد و گفت عمو اینا شام میان شما هم بیایید که دور هم باشیم دیگه میدونستم که شوهری نیست گفتم نمیاییم از اون طرف شوهر گیر که برید خونه تنها نباشین دیگه بابام سمت ما بود سریع زنگش زدم و اومد دنبالمون و ناهار خوردیم بعد خواهری گفت تو مرغ درست کن منم کشک بادمجون، آماده کردیم و بعد قرار شد کیک بپزیم فقط اخرش خواهرک زیرش رو زیاد کرده بود سوخته بود😕دیگه شام خوردیم وقرار بود آخر شب آقا تشریف بیارن و ما رو ببرن اما نیومد و فردا هم دیدم خبری نیست بهش گفتم اگه مامانت اینا میان بگو بیان دنبالمون اومدن و پدرشوهر گفت بیایید خونمون شام بخورید بعد میبرمتون باهاشون رفتیم نمیدونم چی شده بود که مادرشوهر اونشب خیلی دوست داشت ما اونجا بخوابیم ولی خوب شوهری که میدونه راحت نیستم زنگ زد و ما به بهونه ی فیش بیمه اومدیم خونه مادرشوهرم غذا کشیده بود داخل ظرف از بس برادرشوهر عجله داشت رو سقف ماشین جاموند سر کوچه که پیچیدیم افتاد زمین وشکست😀

دیروز هم برادرشوهر ساعت پنج بلیط داشت دیگه از صبح رفتیم خونشون و اونجا بودیم بعد برادرشوهر یه دونه کاپشن خیلی ناز پوشیده بود خوشم اومد بهش گفتم پول میریزم از بجنورد  واسه شوهری بخره 😉انقدر که اینجا کمبود لباس هست😀دیگه ساعت دو بود که میخواستن برن اصفهان تا خونه خواهرشوهر هم برن بعد برن فرودگاه منم دلم میخواست برم ولی خوب شوهری دل دل کرد و دیگه نرفتیم هر دومون هم پشیمون شدیم😐

دیشبم رفتیم اونجا که مادرشوهر خیلی گریه کرده بود و تا دوازده که برادرشوهر برسه بجنورد خونشون بودیم و بعد برگشتیم

جو فعلا ارومه و همه چی خوبه اما میدونم پایدار نیست چون خواهر شوهر فعلا سر سنگینه و خط نمیده

 اینا رو نوشتم که بگم خوش گذشت من همیشه نهایت تلاشمو میکنم که خوش بگذره ولی خوب نمیشه و همین باعث میشه که زیاد احساس راحتی نکنم اما هیچوقت بی احترامی نمیکنم

صبح یه زلزله ی خفیف اینجا اومده ولی من بازم متوجه نشدم😳


پی نوشت:

اگه کسی چیزی میدونه که منو یه کم تپل کنه بهم بگه فقط مطمئن چاقم کنه


خودمون

پریروز شوهری گفت من امشب خونه نیستم خوب من الان یک سال بیشتر هست که شبا داخل اپارتمان با دخملی باهم میخوابیم واقعا ترسی هم نداره اما پریشب انقد از زلزله ترسیده بودم که ترجیح دادم برم خونه ی مامان اینا درسته که همه چی دست خداست ولی دیگه ترس بهم چیره شده بود دیگه وقتی رفتم  عمو اینا هم از تهران اومده بودن شبش با بابا رفتیم خونشون که در اصل خونه ی مامان بزرگمه ولی وقتی بزرگترا خودشون نباشن دیگه خونشون صفایی نداره 😔

دیشب هم شوهری رفته بود ارایشگاه بعد اومد دنبالمون گفت مامانمم زنگ زده گفته بیایید شولی درست کردم بخورید خوب دو روز بود که اومده بودن و شوهری نبود که بریم بهشون سر بزنیم وای وقتی رسیدیم مادر شوهر چنان چسبید منو بغل و بوس کرد که خودم شوکه شدم فکر کنم خیلی دلش تنگ شده بود😀دیگه شولی خوردیم شامم که من نخوردم ساعت یازده اومدیم امروزم برادرشوهر اومده شب میریم خونشون دلم واسش تنگ شده فقط حیف که یکشنبه برمیگرده

اینم سوغاتی های من و شوهری که مادرشوهر اورده بود این بلوز شلوار و عروسک رو هم واسه دخملی اورده بود بعدم هی معذرت خواهی کرد که چیز خوبی نداشتن منم گفتم من اصلا توقع ندارم خوب واقعا اون طرفا هم جنسای جالبی نیست  اما خوب بالاخره زحمت کشیده بود😉

این نیم بوت رو هم میخواستیم واسه دخملی بگیریم که سایزش رو تموم کرده بود اما خیلی شیک بود😕

درهـــــــم

دیشب شوهری زنگ زد گفت بوق زدم بیایید پایین بریم یه دوری بزنیم دیگه شام دخملی رو که داده بودم زیر غذاها رو خاموش کردم و چون شوهری بالا نیومد از پله ها رفتیم
 رسیدیم به بازار بزرگ که شوهری گفت بریم چند تا مدل پالتو ببین بعد بیاییم بخر خدا رو شکر خیلی خلوت بود سریع مغازه ها رو دیدیم و سه مدل انتخاب کردم که بعد بپوشم ببینم چطوره😊بعدم اومدیم من هوس شیرینی کرده بودم خریدیم و شوهری گفت سیب زمینی بخرم بعد دوباره پشیمون شد گفت بریم شام بخوریم😳سر راه میوه خریدیم و بلال مکزیکی میخواستیم که نداشت واومدیم غذا رو گرم کردم خوردیم 😉
خوب شوهری وقتی میاد خونه کنترل تلویزیون دست خودشه و شبکه ها رو زیر ورو میکنه گذاشته بود روی یه فیلم داشتیم میدیدیم بعد تبلیغ اومد زد یه فیلم دیگه خلاصه که باهاش نمیشه فیلم دید چون وقتی تبلیغ میاد میره یه شبکه دیگه😀بعدشم که دیگه دخملی خوابش گرفته بود سریع جا پهن کردیم که بخوابیم نمیدونم دیشب از چی ترسیده بود رسما دیوونه شدم تا خوابید😐
دیگه ساعت یک بود رفتم تلگرام دیدم مسخره بازیه بعد دیدم همکار خواهری زده زلزله اومده اول فکر کردم چیز خاصی نبوده اما متاسفانه خیلی سنگین تموم شده همین همکار خواهر تمام فامیلشون کرمانشاه هستن که گفت خدا رو شکر همشون حالشون خوبه اما بابای عروسشون سر پل ذهابه گفته شهر خیلی خراب شده هیچ امکاناتی هم نبوده اونا هم رفتن کرمانشاه و امار کشته ها هم خیلی بالاتر از چیزیه که گفتن😔
اینجا بیشتر از دوبار زلزله نیومده اونم باریشتر پایین  بار اول که زلزله اومد نصفه شب بود شوهری اونشب خیلی حالش بد بود و رفته بود داخل حیاطشون که من اذیت نشم یدفعه دیدم وسایل اشپزخونه میلرزه وصدا میده سریع پریدم تو حیاط دیدم شوهر کنار لوله ی گاز هستش فکر کردم گاز رو باز گذاشته و کبریت زده که این صدا اومد شروع کردم جیغ زدن برادرشوهر پرید بیرون گفت نترس زلزله اومده😳😳تا اون روز زلزله رو تجربه نکرده بودم اما همون ریشتر کم هم خیلی وحشتناک بود ولی  حتی اگه دیشب زلزله هم اومده باشه ما متوجه نشدیم همون موقع من داشتم از پله ها میرفتم پایین😐
الان دخملی داخل تختش خوابه اما میترسم تنهاش بزارم
خدا به مردم کرمانشاه صبر بده خصوصا کسایی که عزیزانشون رو از دست دادن


بارداری

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

ازدواج

سال ۸۸ شوهری منو داخل خیابون دیده وخلاصه بعد از تحقیق و پرس جو منو شناسایی میکنه و یه چند باری میاد نزدیک خونه چشم چرونی میکنه😀 که مطمئن بشه خودمم منم میدیدمش اما دقت نمیکردم (از سمت خانواده ی مامانش همشهری هستیم ولی چون اصالتا پدرشوهر از یکی از روستاهای یزد هست وخیلی سال هست که اومدن شهر ما ولی من اصلاندیده بودمش ونمیشناختمش) بعد چند ماه عمه ش رو میفرسته بیاد خونه ی ما واسه خواستگاری اونشب ما هم رفته بودیم شب نشینی خونه ی عمه ام ونبودیم که برگشت میخورن فرداصبحش روز  نحس بیست ویک دی عموم تصادف کرد و فوت شد و بابام اینا سال نشستن و چون پدرشوهر باعمو یه جا کار میکردن به احترام بابا صبر کردن ولی خوب این مدت من اصلا نمیدونستم که اومدن و شوهری رو نمیشناختم فقط اون میومده منو میدیده ومیرفته و من هم این یکسال چند تا خواستگار رو رد کردم  تا دو ماه قبل از سال عمو شوهری شماره منو پیدا کرده بود  و زنگ زده بود قشنگ یادمه اونروز خونه ی مامان بزرگم بودیم ومن از عمد گوشیمو نبرده بودم اخر شب که برگشتیم دیدم بیشتر از بیست تا میس افتاده بود خوب منم کرمم افتاده بود ببینم کی هست الکی یه اس دادم فلانی این خط جدیدته دیدم زنگ زد سریع پریدم اون اتاق و جواب دادم و دیدم یه پسر هستش گفتم کاری داشتین گفت قطع نکن تا بهت بگم دیگه شروع کرد همین ها رو توضیح دادن  و گفت قصدم ازدواج هست ونیت بدی ندارم الانم زنگ زدم که با هم بیشتر اشنا بشیم منم گفتم من شما رو ندیدم و نمیشناسم و قطع کردم خلاصه دیگه چند روز هی زنگ میزد وفقط حرف میزدیم و معیارامو میگفتم بعد گفت میخوای منو ببینی گفتم باشه یادمه پسر عمه ی سوسولم از کربلا اومده بود و یه بهونه پیدا کردم چون میترسیدم تنها برم به دختر عمو گفتم بیا با هم بریم رفتیم و دیدم یه ادم لاغر وقد بلند که به نظرم حتی زشتم بود ،فهمید جا خوردم دیگه بعدش هر چی میزنگید میگفت میدونم تو زن من نمیشی ولی من دوست دارم ،ماه صفر بود دیگه هر روز باهاش حرف میزدم و واسم مهم نبود چه شکلیه از طرز حرف زدنش خوشم میومد اینجاست که میگن زن با گوش عاشق میشه 😀 یه شب داشتیم با خاله و دختراش که اتفاقا خیلی هم حرف درمیارن میرفتیم هیئت دیدم پشت ماشین نوشته الهه ناز😳و دیگه شروع شد حرفای خاله وبچه هاش از اونروز تقریبا دیگه همه فهمیدن که منو دوست داره و بعد صفر که سال عمو هم گذشته بود عمه ش اومد خواستگاری و یک هفته بعد بله دادم و دقیقا بیست ودو بهمن 😀😀😀اومدن خواستگاری رسمی ونشون😊

یکماه قبل از بیست سالگی نامزد کردم و دو روز بعد از تولد بیست سالگی عقد کردم😉

خوب از سرنوشت تحصیلم بگم که من دانشگاه دولتی رتبه نیاوردم و اونروزایی که باهم صحبت میکردیم منتظر کنکور علمی کاربردی بودم بعد با دختر خاله ام  اونروز باهم رفتیم نمیدونم سر چی بحثمون شد انقد عصبانی بودم که نزدیک بود اتوبوس بهم بزنه و دختر خاله سریع کشیدم کنار سوار تاکسی شدیم وادرس دادیم که گفت چون من نزدیکترم اول منو میرسونه دوباره  داخل تاکسی بحثمون شد واصلا نرفتم واسه کنکور هر چی دخترخاله گفت خریت نکن گفتم نمیرم با دختر خاله باهم رفتیم جایی که اون باید میرفت داخل حیاط مدرسه نشستم و تا جایی که تونستم گریه کردم بعد زنگ زد منت کشی و دهنمو باز کردم که تو نزاشتی برم و همه چیمو خراب کردی حتی گفتم دیگه نمیخوامت زنگ میزد وجواب نمیدادم چند روز گذشت هی با اس زبون ریخت تا اشتی کردم دیگه کم کم اروم شدم  و ولی انقد ناراحت بودم که کنکور نرفتم همونجا قسم خورد که هر وقت خواستم میزاره درس بخونم حتی اگه بخوام برم ازاد ولی خوب  دیپلمه موندم😟😐😔بعد رشته ی من نرم افزار بود واصلا دوست نداشتم حالا تصمیم دارم دیپلم انسانی بگیرم و یه رشته ی دیگه بخونم 😍یکی از بزرگترین ارزوهام درس خوندنه که منتظرم دخملی یه کم بزرگتر بشه😉شوهری هم میدونست که من چقدر تحصیلات واسم مهمه خودش که الکی بهم گفت فوق دیپلم داره که وقتی فهمیدم دروغ بوده با هم دعوامون شد و گفت به خدا اگه بخوای درسم میخونم گفتم الان تو خودت میدونی چقدر زندگی مشکلات داره با کدوم پشتوانه میخوای درس بخونی ؟کی کمکمون میکنه؟کلی قسط وام داشتیم و منتظر وام خرید خونه بودیم چقدر  حرص میخوردم حتی تا مرز طلاقم رفتیم😳 اما اگه به قبل برمیگشتم هیچوقت تکرار نمیکنم چون زندگی الانم پر از ارامشه و و شوهرم رو دوس دارم واسه زندگیم خیلی سختی کشیدم شوهری یه ادم خیلی عصبی و لجباز و کله شق بود و خیلی جاها تا مرز طلاق رفتیم وبرگشتیم😳

نمیدونم تقدیر وسرنوشت رو قبول دارین یانه اما من با اینکه معیارام متفاوت بود دیگه نتونستم نه بگم چون واقعا تحصیلات یکی از شرط های مهم من بود

معمــولی

سه شنبه مادرشوهر اینا بالاخره رفتن و ما هم دو شب قبلش واسه خداحافظی رفتیم چون شوهری گفت من نیستم و دیگه نمیتونیم بریم 😉چهارشنبه بعداز ظهر رفتم خونه ی مامان و تا شب اونجا بو م ولی واسه روضه هاش نموندم خانمی هم که میومد گفت صداش رو ضبط کردن واز سال دیگه نمیخونه نمیدونم این کارا واسه چیه و چه نفعی واسشون داره😳

تا حرف این مداح ها شد بگم که پارسال دوست خواهر شوهر یه مداحی رو با کلی التماس واسه سفره ش دعوت کرد که بیاد بعد خواهر شوهر میگفت واسه همون دو سه ساعت چیزی حدود هشتصد تومن گرفته بود😳😳😳عزاداری واسه امام حسینه یا پول😴
پنجشنبه هم هم نذری عمه بود که مارو دعوت نکرد اون یکی عمه هم مهمونی داشتن که ما نرفتیم اما هر دو تاشون غذا واسمون داده بودن 😊
شب خودمون رفتیم بیرون و واسه دخملی اسباب بازی خریدیم و بردیمش شهر بازی که کلی بهش خوش گذشت شوهری گفت بریم یه سر به خونشون بزنیم و برگردیم که همشون اونجا بودن و دیگه میگم که چی شد وچیکار کردن هر چی ازشون بنویسم بازم یه کار دیگه هست

یه مستاجر چندوقت پیش اومد شوهرش معتاد بعد زنه شماره ش رو به همه ی مردای ساختمون داده گفته اگه شوهرم اومد اذیتم کنه بهتون بگم بعد یه شب که اومده بود ودعواشون شده زنگ زده به این پسر مجرد ساختمون پسر  هم زنگ زده به پلیس اومدن مرده رو  بردنش😕 الانم دو تایی باهم هستن پریروز ساعت چهار صبح پاورچین پاورچین پسره از پله ها میرفته که صدای اسانسور نیاد بعد همسایه ی طبقه ی دوم دیدتشتازه یه دخترم داره اخه واسه چی تو که هنوز مشکلت حل نشده اینکارا رو میکنی😵

خدارو شکر شوهری شماره ش رو نگرفته گفته دنبال دردسر نیستم به منم مربوط نمیشه مسائل زن وشوهری😊

امروز هر کس سوالی درباره ی ما داره بپرسه تا جایی که واسم مقدور باشه جواب میدم اگه نه فقط تایید میکنم😊

رویــا!

+امروز یه کیسه ی پر از دسته چک پیدا کرده بودیم خیلی خوب بود انقد خوشحال بودم😍 که دیگه میتونم هرکاری بخوام انجام بدم اولویت اولم هم لباس خریدن بود که همیشه دوست دارم ولی اول رفتیم واسه شوهری کفش بخریم یکی از این سگ کوچولو خوشگلا میپرید منو گاز بگیره ولی فروشنده نزاشت خیلی رویای شیرینی بود فقط حیف که ساعت یازده صبح بود و با زنگ شوهری جا پریدم باقی خریدامون موند واسه بعد😀

بعضی وقتا انقد خواب هام رویاییه که تا چند وقت با فکرشم خوشم😍😜

+سوتی جدیدی که پریروز تابلو شد:

یادتونه چند وقت پیش گفتم خواهر شوهر دعوتمون کرد گفت حتما شام بیایید بعد رفتیم دیدیم واسه پسرش تولد گرفته ،روزی که آش میپختن شوهرش داشت از گوشیش واسه بچه فیلم میزاشت یهو رفت رو فیلم مربوط به تولد که با دوستاشون گرفته بودن😂😜😝 حالا فکرشو بکنید خواهر شوهر خواب بود مثه چی بلند شد نشست و اخم کرد که زود قطعش کنه ولی خوب ضایع بود البته من میدونستم اینکارو کرده اخه اون همه تزیین رو واسه ما نمیتونست انجام بده خلاصه که آدم دروغگو بالاخره رسوا میشه😆

‌+دوشنبه به مدت سه روز روضه های مامان شروع میشه بهشون گفتم نمیام اما چون صبحه خواهر کوچیکه هم تنهاس اصرار داره که برم متنفرم حالا باید فکر کنم ببینم چی میشه😏

+منوی بالا حتما کتاب های مورد علاقه تون رو معرفی کنید.یادتون نره

چی بگم...

امروز شوهری خیلی خسته بود رسید خونه نمیدونم کجای پمپ آب خراب بود دیگه سریع با مدیر ساختمون رفتن وسیله خریدن و اومدن مدیرم بهش گفته بیا از شنبه اسمتو واسه باشگاه بنویس باهم بریم حالا قراره بره😊بعدم با اینکه خسته بود گفت بریم بیرون یه دور بزنیم خرمالو هم بخریم وبیاییم بعد من احمق گفتم بریم خونتون یه سر بزنیم گناه دارن همونجا هم دوش بگیر دیگه سر راه رفتیم میوه خریدیم واسه پدر شوهر اینا هم خرمالو وانار خریدیم،رسیدیم خونشون پدرشوهر وبرادرشوهر خونه بودن شوهری گفت مامان کجاست دو بارم پرسید هیچکدوم نگفتن بار سوم برادرشوهر گفت رفتن روضه 😐عمه ی شوهر دو روز پیش زنگ زد منو دعوت کرد اما من چون این مجلس ها رو دوس ندارم نرفتم خصوصا اینکه مادر شوهر وقتی منو با مانتو میبینه فکر میکنه قاتلم😳امسال میخواستم برم اخه فکر میکنن من دوس ندارم برم خونشون ولی چون شوهری نبود سختم بود.

اهان رفتیم داخل حیاط قابلمه بزرگ گذاشته بودن شوهری گفت یه خبری هست بعد که مادرشوهر اومد گفت فردا میخوام آش پشت پا بپزم واسه برادر شوهر ولی شوهری گفت من عصری زنگ زدم هیچی بهم نگفتن بعدم شروع کردن از میوه ها که برده بودیم ایراد بگیرن انارش ترشه،پوستش کلفته و...ناراحت شدم ولی چیزی نگفتم عادت ندارم وقتی ناراحتم میکنن جوابشون رو بدم سکوت میکنم چون نه میتونم جواب بدم ،اگه هم جواب بدم دیگه روم نمیشه رو در رو بشم آخ که همیشه چوبش رو میخورم این رفتارم احترامم رو که بیشتر نکرده اونا رو پروتر هم کرده😟چی میشد منم زبون و یه کم رو داشتم😏

آش هم اگه نمیرسیدیم نمیگفتن میزاشت صبحش که بچه خواب بود بعد میگفت زنگ زدم جواب ندادین 😮این همه تفاوت بین بچه ها و عروس  واسم قابل هضم نیست😶
یه بارم که حامله بودم نذری عدس پلو پخته بودن بهم گفتن ولی واسم نیاوردن😟
بعد یه مشکل دیگه ای که هست وقتی میریم اونجا تا من دهنمو باز میکنم برادرشوهر نگاه میکنه به زنش و شروع میکنن بخندن
خداحافظی کردیم اومدیم شوهری داخل حیاط بلال دید گفت بخوریم وبریم دیگه پدرشوهر واسمون درست کرد خوردیم واومدیم و شوهری تو راه بهم گفت تا تو باشی از این کارا واسشون نکنی تنها غریبه بینشون ماییم دیگه حق نداری اینکارا رو بکنی😳
ظهر ماکارونی درست کردم که اگه شوهری اومد و جایی رفتیم شام داشته باشیم از روزی که جاری اومده دیگه خیلی کم پیش میاد شام اونجا باشیم دیگه اومدیم خونه گرم کردم و خوردیم شوهری هم گفت امشب خیلی از همیشه خوشمزه تر شده بود😉 گفتم همیشه اینطور بود تو الان میفهمی خودش میگه از روزی که ترک سیگار کرده مزه ها رو بیشتر میفهمه و اشتهاش هم بیشتر شده😊
تصمیم گرفتم برم باشگاه روزام خیلی بی هدف میگذره  و هیچ دوست نزدیکی هم ندارم که باهاش وقت بگذرونم

.

پی نوشت:

امروز شوهری ساعت یازده میخواست بره سر کارگفت میایید ببرمتون گفتم نه ،اول جو گیر شد بعد گفت هر طور راحتی😳میخواست بره گفت من دوس دارم بری چون پرو میشن دیگه فکرامو کردم دیدم راست میگه خودشونم دنبال بهونه هست که همه جا بگن عروسمون خودش کناره گیری میکنه 😐پاشدم صبحونه حاضر کردم خوردیم و رفتیم امروز دچار دو گانگی شدم این همه خوشحالی ورفتار خوب رو یه جا ازشون توقع نداشتم 😵مادرشوهرم هی بهم رسیدگی میکرد و میگفت اینو بخور اونو بخور و برادرشوهر هی بهش چپ چپی نگا میکرد که یعنی به من نگاه نکنه و به زن خودش بها بده میخواستم یه چی بزنم تو دهنش دیگه خودمو کنترل کردم به خاطر همینه که نمیتونم جوابشون رو بدم ولی خوب کارای  رو مخشون زیاده ولی در کل امروز با اینکه اصلا دلم نمیخواست برم مخصوصا که شوهری هم نبود ولی خوش گذشت ساعت هفت هم با پدرشوهر برگشتیم 😊

وامروز  فهمیدم که برادر شوهر خیلی حسوده

حقا که حسود همیشه بیاسود😑

یه عکس از برادرشوهر کوچیکه که خیلی دوستش دارم هم میزارم

بــَراے ِ ڪـَسـانـے ڪـﮧ از مـَن مُتنـَفـِر انـد وقــتی نــدارَم
زیـرا مـَن گـِرفتـارِ دوســت داشــتـَن ڪسـے هستـَم
ڪـﮧ مـَرا دوســــت دارَد
Designed By Banooye Barfi ...