خـاطــرات بانــوی بـــرفی

حال خوب...

امروز خیلی عالی بود
بارون که حسابی اومد شوهر هم که بود با هم رفتیم بیرون و زیر بارون با هم راه رفتیم خیلی مزه داد
بعدم رفتیم دو سه تا مبل فروشی قیمت بگیرم که اگه شد واسه عید مبل ها رو عوض کنم 
اینا چقدر رو قیمت ها زدن؟
که حاضر بودن تا یه تومنم تخفیف بدن؟
کمترین مبل راحتی بدون کیفیت شش ونیم درمیاد
دوستان اگه جایی رو میشناسید یا پیجش رو دارین واسم بزارین😊
بعد اومدیم کشک و گردو و خرما خریدیم واسه ناهار کله جوش خوردیم
امروز بهم مزه داد ولی من خونه خودم اصلا درست نمیکنم اکثرا میریم خونه پدرشوهر با کشک محلی میخوریم
+چند روز پیش رفتیم خونه پدرشوهر دخملی گفت واسش نقاشی بکشه 
پدرشوهر این رو کشید😄
به دخملی یه نقاشی همزمان که خودم میکشیدم یاد دادم بکشه که این شد
گذاشتم داخل پوشه به عنوان اولین نقاشی که یادگاری بمونه😍
کتاب رنگ آمیزی هم واسش خریدم که رنگ بزنه اول زیاد خوشش نیومد ولی الان خودش میاره رنگ میزنه و جالبه که خیلی هم دقت میکنه که نزنه بیرون ولی خوب بچه س دیگه یه کم میره بیرون😉
چند روز پیش بعد از دوسال و نیم هوس اسنک کردم یعنی آخرین بار که خوردم اسنک زده شدم از بس بد بود وسس زده بودن😀
ولی این یکی خیلی خوشمزه بود انقد چسبید که دوباره سفارش دادم 
شوهری سمت یزد که رفته بود گلابی محلی داشتن البته خیلی کوچولو بود
این بار بهش گفتم بگیر دیگه نداشتن فقط مال اون منطقه هست چون محلی میکارن
تا شوهر برسونه پوستش لک افتاده بود ولی خوشمزه و شیرین بود
+واینکه این بار مامان سبزی کوکو واسم درست کرد اورد ولی درشت بود من دوست ندارم کوکو هم که پختم این رنگی شد
چرا کوکوهای من سبز نمیشه!؟
+امشب با دخملی بازی میکردیم گفت مامان واسم فلفل درست کن 
من اینا رو واسش درست کردم دوساعتی واسه خودش بازی کرد و سرگرم بود
بعدم گیر داد به لوبیا و نخود فرنگی که دیگه خمیر نداشت😊
راستی خیلی دنبال لوبیا ترد گشتم واسه ترشی درست کردم خیلی خوشمزه شد 
فقط کم بود😐
لوبیا اگه سفت باشه خوشمزه نیست 
 سر وتهش رو هم نزدم چون گفتن حالت لیز پیدا میکنه

دل نوشت:
من همیشه نمازم رو میخوندم ولی از وقتی دخملی به دنیا اومد نه😐
افسردگی بعدش کاری کرد که ازش دور شدم ولی هر موقع خیلی دلگیر بشم بازم نماز میخونم چون بهم آرامش میده 
خواهشا ننویس مگه فقط با نماز میشه یاد خدا بود!!!
واسه من سر سجاده بهم آرامش میده 
اونم به خاطر دل خودم که میخوام باهاش آروم  حرف بزنم
نکته:
اصلا آدم سفت و سختی نیستم خیلی معمولی و...


روزانــــــــــــــه

نمیدونم از کجا شروع کنم هر چی یادم بیاد مینویسم 
+هفته قبل شب یلدا مامان اینا پسرعمه رو مهمون کردن و به من گفتن بیا اما من گفتم وقتی شوهر از کار بیاد میام دیگه ساعت شش رفتیم شیرینی خریدیم و رفتیم عمه و عروسش و شوهرش اومده بودن 
عمه م همیشه منو میدید خیلی خوشحال میشد اونشب رنگ پریده و گرفته بود ازش سوال کردم گفت سرم گیج میره 
دیگه سریع اومدن دکتر تا رسیده بودن فشارش شده بود بیست و دو😐
حالش بد شده بود و سه ساعت شد که نیومدن و پسر عمه و زنش هم رفتن بعد یه ساعت با هم اومدن ولی عمه انقد حالش بد بود فقط دراز کشید 
دیگه سفره انداختیم و ساعت یازده و نیم  شام آوردیم ولی همه ضدحال خورده بودن زیاد نخوردن
غذا هم ته چین و فسنجون و کشک بادمجون بود که خواهرک داخل گوشت فسنجون سیر ریخته بود بو گرفته بود 😐
صد بار گفتم واسه غذای مهمون سیر نریزید ولی گوش نمیدن
انقد غذا اضاف اومد مامان کشید واسه همه بردن
عمه هم اونشب رفت خونه ی پسرس و دوباره فردا حالش بد شد با آمبولانس بردنش 
بعد سه روز گفتن عفونت گوش میانی بوده😑
خلاصه که گوش رو دست کم نگیرین عمه گفت مرگ به چشم دیدم
من که عاشق این عمه هستم خیلی دوسش میدارم البته هر چهارتاشون رو ولی خوب اینو بیشتر😍
دیگه قسمت نشد منو واسه پسرش بگیره شوهر خدا رو شکر زودتر اومد دوس نداشتم رابطه م با عمه م خراب بشه
+‌دو روز بعد مهمونی مادرشوهر خواهر شوهر فوت کرد و شوهر نبود من با مامان اینا واسه مراسم ها میرفتم فقط یکیش رو شوهر اومد 
یه چیزی که واسه من جالب بود مادرشوهر همونطوری که واسه باباش گریه میکرد و زار میزد واسه این خانوم هم گریه میکرد البته وقتی شلوغ میشد 
بعد این خانوم خواهرش مرده و برادرهاش خارج از ایرانن و فامیلی نداشت
بعد مادر شوهر زنگ میزد میگفت آدم بیارین نگن بی کس و کاره😵
اون فیلم یادتونه آدم آوردن واسه باباشون گریه کنه همونطوری😐 
خدا رحمتشون کنه خانوم خوبی بود ولی به زور کشتنش😑
+دو روز قبل یلدا تلگرام پیام دادم دختر خاله واسه تولد بچه ش تبریک گفتم خوند و جواب نداد آخر شب پروفایل غمگین گذاشت دیدم 
دیگه فهمیدم یه خبری شده 
 تا سه ونیم بیدار بودم بعدم با فکر و خیال دم صبح خوابم برد
صبح که پرسیدم گفتن ضربانش ضعیف شده بهش گفتن سریع  برو بیمارستان به دکترت بگو بیاد دیگه تا سونو کردن گفتن بچه زنده نیست  و ایست قلبی کرده😟
بهش گفتن اگه سزارین کنیم تا سه سال نمیتونی باردار بشی و آمپول فشار زدن و طبیعی زایمان کرده و زجر کشیده بی هدف😩
وقتی اینو گفتن خیلی گریه کردم درسته دختر منم بدون ضربان اومد ولی خدا بهم برگردوند 
حتی یاد آوریش هم سخته
خدایا ممنون بابت دخترم😍
امروز زنگ زدم بهش حالش رو بپرسم صداش در نمیومد خیلی خودم رو کنترل کردم گریه نکنم تا بیشتر ناراحت نشه
گفت بانو همیشه تو خواب میدیدمش چشماش بسته بود 
میگفتم چرا باز نمیکنه من ببینم چشماش چه رنگیه ؟
امروز که تعبیر کردیم گفتن بچه عمرش به دنیا نبود واسه همین تو خواب چشمش رو باز نمیکرده 
خیلی سخته بچه ت رو ببینی ولی دیگه نداشته باشی
خدا بهش صبر بده🙏
+شب یلدا هم نصفش رو خونه ی مامان اینا بودیم باقیش رو هم خونه مامان (ننه😀)مادرشوهر و ساعت یازده بلند شدیم چون پیرزن میخواست بخوابه 
امسال مثه هرسال خوش نگذشت 
بعد اومدیم سر راه دخملی شام نخورده بود ذرت خریدیم خوردیم 
دخملی هم واسه اولین بار یه لیوان کوچیک رو خورد از سر گرسنگی 
ولی بدون سس و فلفل و پنیر😄
+چند وقت پیش مامان اینا خونشون رو تمیز میکردن داخل نشیمن مبلشون یه دعا پیدا شد 
گفتن واسه بستن بخت و مهر و محبته
من به اینا اعتقادی نداشتم 
اما الان یه سالی میشه که دیگه روابطمون خیلی سرد شده و همیشه بحث پیش میاد
توکل به خدا بالاتر از خودش که نیست
چند وقت پیش هم یه خانومی بود که باردار نمیشد رفته بود یه جا بهش گفته بودن چله افتاده بهت و نمیدونم چیکار کرده بودن 
الان خانومه باردار شده
دیگه بحث رو تموم کنم میترسم شوهرم نیست باید لامپ رو روشن بزارم بخوابم😐


بــَراے ِ ڪـَسـانـے ڪـﮧ از مـَن مُتنـَفـِر انـد وقــتی نــدارَم
زیـرا مـَن گـِرفتـارِ دوســت داشــتـَن ڪسـے هستـَم
ڪـﮧ مـَرا دوســــت دارَد
Designed By Banooye Barfi ...