خـاطــرات بانــوی بـــرفی

1492

این چند روز بینهایت دلم برای قبل های  دخملی تنگ شده و دلم آنروز ها وشیرینی هایش را میخواهد هرچند که دخملک هر روز شیرین تر و خواستنی تر میشود ولی آدمی همیشه دنبال خاطره هایش هست 

خدایا کمی آرامش میخواهم تا در برخورد با دخملک صبور باشم تا مجبور به فریاد کشیدن نشوم...هر چند که چهره ی معصومش مرا از رفتارم با او پشیمان میکند و گریه ام میگیرد و او راغرق بوسه میکنم

خدای خوبم به خاطر بزرگترین نعتت سپاسگزارم...

1491

زن سراسر نیاز است 

گریه ها ،خنده ها و حرفهایش برای مردش هست

او عشق میخواهد 

سینه ای مردانه و شانه ای برای تکیه کردن

فهمیدن یک زن سخت نیست...

1490

داخل آشپزخونه غذا درست میکردم به دخملی میگم بشقابتو که شیرینی خوردی بیار مامان تمیزش کنم
میگه دستم بنده😳😉😊
من موندم این حرفا رو چطوری و از کجا میاره 
یا وقتی پسر عمه ش اسباب بازی نمیده بهش میگه بده گناه دارم😀😳
یا وقتی میخوام دعواش کنم میگه بی ادبی نتونیا😘😄
و جالب تر از همه موقع خواب  واسه خودش قصه تعریف میکنه😄😂

1489

صبح ساعت یازده بیدار شدم  سر گیجه داشتم  رفتم لیوان تو سینک رو بشورم داشتم آبکشی میکردم  یدفعه چشمام سیاهی رفت دستمو که لیوان داخلش بود رو سینک فشار دادم یهو لیوان شکست و دستمو پاره کرد و خون همینطور میریخت حامدم رفته بود بیرون زنگش زدم گفتم دستمو بریدم زود بیا ده مین بعد رسید گفت چرا انقد رنگت پریده دستمو نگاه کرد گفت زود آماده شو بریم وسایل پانسمان بگیریم آماده شدم رفتیم کنار کلینیک ایستاد گفت اول دکتر ببینه گفتم نه من از بخیه میترسم گفت الان وقت این حرفا نیست😔 رفتیم دکتر گفت بخیه میخواد حالا من داشتم سکته میکردم دکتر اومد بیحسی بزنه چون بد جا بود خیلی درد گرفت منم جیغ میزدم آخرشم شش تا بخیه رو یکی در میون زد از بس درد گرفت و جیغ زدم دکتر میگفت من موندم تو چطوری زایمان کردی😀😀الهی بمیرم دخملی هم از جیغ من ترسیده بود بغض داشت دکتر به حامد گفت ببرش بیرون گفتم نه من میترسم یه خانمه بغلش کرد بردش بیرون  

حالا از اتاق اومدیم بیرون ملت خیره شدن به من ببینن چه خبره👀👀
از قیافه حامد حال کردم چطوری نگران شده بود اومدیم خونه برام آبمیوه و صبحونه حاضر کرد گفت تو بشین خودم کاراتو میکنم 😄
حالا خونه خدا رو شکر تمیز بود فقط دو تا قابلمه ی غذا رو باید خالی میکرد و میشست خالی کرده میگه الی من اینجا نمیتونم تو سینک قابلمه بشورم😳😳😳میگم چرا میگه کوچیکه😲وای خدا قابلمه ها رو برداشته رفته پایین تو پارکینگ نشسته شسته😀آخه دو تا قابلمه ی کوچولو چقدر فضا واسه شستن میخواد!؟
من یه سوال دارم ما داریم ماهی صد وهفتاد واسه بیمه میدیم بعد واسه سه تا بخیه هم هشتاد و پنج تومن پول میدیم پس بیمه چیکار میکنه؟؟؟؟؟؟؟

امروز روزه نگرفتم ولی فردا حتما میگیرم بدم میاد از لوس بودن بابا شونزده ساعت واسه همه سخته فقط که من نیستم

1488

امروز سوم ماه رمضون بود منم سه تا روزه گرفتم ولی از دیروز سر گیجه گرفتم الانم دارم نمیدونم  حالم بده دراز کشیدم راستش حامد میگه تو بدنت ضعیف شده بچه شیر دادی امسال باید خودتو تقویت کنی اگه بهش بگم میدونم که دیگه نمیذاره بگیرم موندم چیکار کنم😳😳😳

آزمایــش

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

1487

امروز دخملی خونه ی مامان تلفن رو از پریز کشید و من ومامان اشتباها به برق زدیم 😳و کار تلفن رو تموم کردیم😂 بیچاره ها نزدیک هفتصد پول تلفن داده بودن خدا کنه تعمیر بشه من که خیلی زورم گرفت خدا رو شکر که مودم مشکل پیدا نکرد...

1486

فرصت زنـــدگی کمــه..

بزرگوارتــر از آن بــاش کـه برنـــجی

              و

نجیب تر از آن بـــاش که برنجـــانی...

زندگــــــی زیباســـت!!!‌

1485

حامد هندونه آناناسی میخره میگه درست کن بذار یخچال من میخورم خوب به خاطر طبع سردش من یه برش بیشتر نمیخورم اونم دو سه روز یه بار از وسطش یعنی من گوشه های هندونه رو اصلا قبول ندارم هیچی دیگه میدیدم میخوره هی تشویقش میکردم 👏دیروز رفتم ظرف رو برداشتم که دوباره درست کنم میبینم هرچی از گوشه هندونه س تو ظرف مونده جالبیش اینجاس که بهش میگم بخور میگه نه اینا دیگه یه جوری شده خوب نیست😳
منم دیدم خوب زیاده اگه بخوام بریزم به همون روال قبل با یخ و شکر میکس  کردم و با کمی تزیین به خوردش دادم😀😀😀

  • continue

1484

اینم توت های بنفش و خوشمزه ی جلوی خونه ی بابا که خودش کاشته😜

البته نمیذارن به اون درجه ی رنگ برسه از بس خوشمزه س😛😍😜

  • continue

قبل از دو سالگی...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

1483

این تونل یه آرامش وانرژی خوب به من میده 

من عاشق قدم زدن داخلش هستم

  • continue

1482

امروز خاله از تهران زنگ زد و گفت که نوه داییشون که بیست سالش بوده ایست قلبی کرده و دیروز خاکسپاریش بوده😳😢
عجب دنیایی!
بیچاره مادرش ناراحتی اعصاب داشت الان حالش بد شده بیمارستانه
پدر بزرگش رفته کربلا مراسم ختم رو گذاشتن واسه جمعه که برسه
انقد دلم واسه دایی مامان میسوزه آخه چه گناهی کرده پیرمرد بیچاره چند سال پیش پسرشو اتیش زدن😔
بعد دخترش یدفعه اعصابش بهم ریخت 
دو سال پیش داماد جوونش فوت شد
اینم از نوه ی جوونش😢
خدایا خودت صبرشون بده...


1481

وای که این چند وقته چقدر استرس وفشار عصبی😳

تا ببینم نتیجه دکتر چی میشه کم مونده از ترس سکته بزنم😬😳

خانوم خونه وزهرا جان هیچ طوری نمیتونم کامنت بذارم حتی تماس باما!چرا؟؟؟😳

1480

وای که این دو روز در حد مرگ حالم بد بود خدا رو شکر که تموم شد و فعلا بهترم بعد مفصل میگم 😄الان فقط سرما خوردم 😬😬😬

۱ ۲ ۳ . . . ۸ ۹ ۱۰ ۱۱ ۱۲ . . . ۱۵ ۱۶ ۱۷
بــَراے ِ ڪـَسـانـے ڪـﮧ از مـَن مُتنـَفـِر انـد وقــتی نــدارَم
زیـرا مـَن گـِرفتـارِ دوســت داشــتـَن ڪسـے هستـَم
ڪـﮧ مـَرا دوســــت دارَد
Designed By Banooye Barfi ...