خـاطــرات بانــوی بـــرفی

هوای بارونی...

+چه خوب که خدا اینطوری داره واسمون بارون میفرسته حداقل دلمون به این خوش باشه😍
این چند روز هوا همه ش بارونی بود و عالی البته سرد شده و ما پکیج روشن کردیم خوش به حال اونایی که برف دیدن😍😉
+چند روزی هست که سرگیجه دارم و نمیدونم دلیلش چیه منم دوباره مصرف آهن و ویتامین رو شروع کردم تا ببینم چی میشه
تو این چند روز یه روز ناهار رفتم خونه ی عمو و شبش با خواهر برگشتیم خونه خیلی خوب بود و خوش گذشت 
+فردا هم مراسم ختم یکی از فامیل های شوهر هستش وباید بعدازظهر برم 
اون کاری که گفتم مدارک فرستادیم وگفتن به احتمال زیاد شوهر میره سر اون کار البته باید به دو هفته نبودنش عادت کنیم که این خیلی سخته😐
+دوستم که گفته بودم شوهرش داخل یه شرکتی کار میکرده و با یه دختری دوست میشه ورفت وآمد میکنن و دیگه راحت به بهونه ی اینکه زنش باهاش فاب شده باهمدیگه بودن بعد یه روز زنش میفهمه و بهش میگه تو به خانواده ها نگو من قول میدم که بیخیالش بشم خلاصه که چند وقت میگذره و این میبینه نمیتونه دست زن رو میگیره میاد به دوستم میگه از این به بعد با هووت باهم زندگی میکنین دعواشون میشه زنگ میزنه به مامان بابای دوستم میرن اونجا بهشون میگه دخترتون رو ببرید خونه تون😵 بعد به دوستم میگه مغازه رو بهت میدم توافقی جدا بشیم ولی بابای دوستم شکایت کرده و گفته به این راحتی کوتاه نمیاد 
به همین راحتی هشت سال جوونی به باد فنا رفت
بگم که این آقا خیلی بد دل بود و همیشه به دوستم میگفت چادر سر کنه بعد که چادر برداشت با مانتوهای بلند میومد بعد که دیگه اون دختر اومده تو زندگیش بیخیال اینا شد و دوستم خیلی راحت لباس میپوشید و دقیقا از روزی که گیرش به دوستم کم و کمتر شده و نمیزاشته بچه دار بشن ارتباطش شروع شده بوده😐

به این مردا باید شک کرد چند مورد همینطوری داشتیم که از بچه دار شدن طفره رفتن بعد دلیلش این شده که دنبال یه زن دیگه بودن


یه روز خوب...

دیروز بعد صبحونه با هم رفتیم بیرون و واسه دخملی بادبادک هوا کردیم که عموی شوهر زنگ زد بریم کارخونه ازش پارچه بگیریم واسه شوهر 😉

خوب این عموی شوهر واقعا باحاله خیلی دوسش دارم شوهر گفته بود که داخلش درخت و اینا کاشته و خیلی سبز شده واسه همین دوست داشتم برم ببینم دیگه با هم رفتیم 

این عمو کارخونه ی پارچه بافی کار میکنه و خودش تنها بود بگم  که این دومین کارخونه ای بود که انقد سبز و تمیز دیدمش دیگه یکمی اونجا عشق کردم بعد گفت بیایید بریم داخل پارچه ها رو نشونتون بدم وای که چه پارچه های نازی داشتن البته واسه مبل و کوسن 

بعد صاحب کارخونه پارچه های اضافی رو آورده بود گفت از بین اینا اگه بردارید پول نمیخواد ولی اگه از رول بردارید حساب میکنه اما کمتر😉

ولی بدیش این بود که نفس میکشیدی انگار پرزهای پارچه رو میخوردی حتی من وقتی اومدم لبام تاول زد😳بیچاره این عمو چند وقت به خاطر همین مریض بود و بیمارستان بستری بود حالا دیگه باید ماسک بزنه

دیگه بعد اومدیم بیرون و رفت واسمون چایی درست کرد با کلوچه و خرما آورد که کنار باغچه ش خیلی چسبید و بهش گفتم هر وقت درخت زردآلو میوه هاش رسید بهم خبر بده برم ببینم😍

موقع اومدن هم به شوهر گفت هر وقت هستی بیا با هم بدمینتون و پینگ پونگ بازی کنیم 

یعنی عاشقشم با اینکه یه بچه مریض داره و زنش زیاد جالب نیست اما سرحاله و شوخ هستش😊

دیگه بعدش هم که اومدیم خونه و ناهار و بعدش عمه و عمو اومدن خونمون عید دیدنی ولی خوب شام نموندن در کل دیروز روز شلوغ و خوبی بود دخملی هم حسابی عشق کرد بعدم که رفتن از خستگی بیهوش شد

ادامه عکس ها رو میزارم

  • continue

خوب و بد...

+هیچ سالی پایتخت ندیدم امسال اونم کنار هم میدیدیم این دو شب هم شوهر گفت واسم ضبط کن والا خیلی خبر خوب داریم این چیزا رو هم ببینیم

هر سال بعد تعطیلات که میشه شب وقت خواب که میشه خودم به هم میریزم حالا یه امشب یه کم خوب بودیم اونم پایتخت تلافی کرد😐

والا تو همین ایران میساختین که مثه سال های قبل محبوب باشه چرا همه ش بدبختی!!!

+روز قبل سیزده شوهر اومد خونه و خوب برنامه این بود که سیزده با مادرشوهر بریم و که زنگ زدن باید بیایی دیگه چون میرفت سمت شیراز ما هم باهاش رفتیم و بعد رفتیم شهرکرد خیلی هم عالی بود اما برگشت تو ترافیک بودیم و اعصابمون خردشد

+آیلین انقد از این سبزی تعریف کردی و گفتی آش به هوس افتادم عصر با دخملی رفتیم شله قلمکار خریدیم واسه دخملی هم بربری تازه خریدم  چون عاشق نون تازه س به قول خودش ممبری😀

+یه موقعیت کاری جدید پیش اومده فعلا بهمون گفتن مدارک ارسال کنیم خدا کنه این بار ضد حال نباشه و کارش درست بشه حداقل بدونم چقدر ماهیانه واسمون میمونه خسته شدم از این بی برنامگی😐

+بارونی که اومد خیلی خوب بود عالی فقط انقدر شدید بود که همه جا رو آب گرفت دوست شوهر هم تصادف کرده بود😐

+یه بار یه روانشناس گفت به مردی که میگه بچه نمیخوام باید مشکوک شد مگه اینکه دلیلی داشته باشه که شما رو در جریان بزاره یا با هم توافق کنین 😐

یه دوستی داشتم که شوهرش خواستگار مشترکمون بود سر همین دور دوستی رو خط کشید شوهرش دقیقا بعد عقد بهش گفته بود تا ماشین با خونه یا مغازه نخرم حرف بچه نمیزنیم گذشت و الان این آقا بعد هشت سال هم مغازه خرید و هم ماشین بعد دوستم رو برده گذاشته خونه ی باباش گفته نمیخوامش😵

هنوز نگفتن واسه چی ...

ولی یه مرد میتونه تا این حد پست باشه که واسه اهداف خودش احساسات کسی رو به بازی بگیره😕

از دوستم خیلی دلگیر بودم ولی خیلی واسش ناراحت شدم انشالله هر طور که صلاحش هست همون بشه

خیلی درهم شد ولی اینا باید واسه خودم ثبت بشه

پی نوشت :‌

+وبلاگ الناز جان رو خاموش میخوندم امروز که خوندمش شوکه شدم بعد این همه وقت که اومد و پست گذاشت پدرشون فوت شده😟

روحشون شاد و قرین رحمت🌷

+فری جان رمزت با باقی کامنت ها قاطی شده لطفا واسم بزار


سال نو...

سلام دوستای گلم 😍

سال نو مبارک امیدوارم واسه همه سال خوبی باشه🙏

آخر سال نود وشش واسمون خوب نبود ولی خوب الان که فکر میکنم خیلی به خیر گذشت و خدا رو شکر که اتفاق بدتری نیفتاد

روز تحویل سال هم که در حال بدو بدو بودیم چون پمپ ساختمون خراب شده بود و شوهری در حال تلاش بود که دیگه تقریبا درست شد و سال جدید رو خونه ی خودمون تحویل کردیم و چون مادرشوهر نزدیک تر بود بهش از ظهر گفتیم که واسه بعد سال تحویل میریم خونشون

دیگه نیم ساعت بعد رفتیم و دیدیم نیستن زنگ زدیم گفت ما اومدیم خونه ی مامانم😳

شوهر خیلی ناراحت شده بود که چرا ظهر نگفتین چون ما بهتون گفتیم شب میاییم دیگه اشاره کردم که بیخیال بشه اومدیم کباب خریدیم برگشتیم خونه و کنار هم خوردیم 

دخملی به خاطر اون اتفاق خیلی ترسیده بود و غر میزد تقریبا این دو روز بهتر شده

پریروز هم برادرشوهر زنگ زد و گفت ناهار بیایین میخواهیم ماهی آبادانی درست کنیم دور هم بخوریم و ما واسه اولین بار سال جدید رفتیم خونه پدرشوهر 😐برادر شوهر هم  سوغاتی واسه دخملی یه پتو و واسه شوهر یه صندل از آبادان آوردن😉

ماهی حشو هم خوشمزه بود جاری رو رسم خودشون با دست میخوردن😳

تنها خوبی و ذوقی که واسه عید دارم یکی به خاطر خاله اینا هستش که از تهران میان و یکی هم به خاطر شلوغی جاده وگرنه شهر خودمون تقریبا شهر ارواح میشه😀

خوب دیگه برنامه  هم از اول عید مشخص بود از خواب که بیدار میشیدیم میرفتیم خونه ی مامان تا آخر شب

روز پنجم وآخر که خاله اینا قصد برگشت داشتن با هم رفتیم کاروانسرای تفریحی بین راه خیلی خوش گذشت ولی بهتون توصیه میکنم خرید ازش نداشته باشین چون تقریبا دو برابر قیمت بیرون هستش

این دور روز هم خونه هستیم واسه بازدید آخه این چه رسمیه کاش نبود هر کس هر کجا میخواست میرفت بعضی جاها رو مجبوری باید بری و بعضی ها هم زوری باید بیان خونه ت😑

روی هم رفته تا امروز خوب بوده ولی دلم شدیدا یه مسافرت میخواد اونم از نوع طولانیش😐

  • continue

بیرون و خـرید

+پنجشنبه خواهری زنگ زد و گفت میرم پیش دوستم وشب میام خونتون ولی کاری نمیکنم و غذا واینا نمیپزم😳گفتم خودم درست میکنم چون قرار هست عصر بریم بیرون دیگه قطع که کردم سریع لپه پاک کردم گذاشتم جوش بیاد تا نفخش رو بگیره  ورفتم طی کشیدم وجارو کردم و آب لپه رو عوض کردم دوباره گذاشتم باقی کارها  رو انجام دادم  پیاز خرد کردم و آماده کردم اومدم لپه رو بردارم دیدم همه ش له شده خوب منم از لپه زودپز بدم میاد باید  همه چی خورشت باهم جا بیفته دیگه با اعصاب خردی رفتم دخملی رو خوابوندم و اومدم مرغ درست کردم  ودراز کشیدم دخملی که بیدار شد برنج رو پختم و بعد شوهری اومد که ناهار نخورده بود دیگه سریع ناهار آماده کردم و چایی گذاشتم خوردیم و رفتیم بیرون اول رفتیم مغازه ای که عضو تلگرامش هستم و ظرف هاش رو دیدم و این سرویس غذاخوری رو خریدم خوب شیشه ای ورنگی هستن  رو قیمتش خوب بود بعد خوشگلترش رو میخرم😉
نمایشگاه ها  امسال خیلی زود باز شدن راستش تعجب کردم😳
دیگه یه کم نگاه کردیم یه جا هم کاسه سفالی دیدم که خیلی خوشگل بود خواستم بخرم دونه ای چهارده تومن بود بعد شوهر اصرار میکرد هزارو چهارصد😳😀خیلی گرون بود چون یه سرویسش رو داشتم بیخیال شدم
یه کبابی هم تازه افتتاح شده بود که از کنارش رد شدیم بهمون تست دادن و دخملی خورد  بعدم رفتیم دنبال جاادویه که خیلی قیمت ها بالا بود وآخرش یه سینی خریدم
این جا ادویه ای رو دوس دارم خوشگله ولی این یکی راحت تره میپاشه رو غذا حالا نمیدونم کدوم رو بخرم 😐
بعدش دیگه ساعت نه خواهری زنگ زد که دوستش میخواد بره گفتم میاییم سر راه میرسونیمش که گفت عجله داره میرم خونشون بیایین دنبالم اومدیم میوه  خریدیم و باهم برگشتیم خونه و شام خوردیم که البته خواهری نخورد😐
صبح هم با هم رفتیم خونه ی مامان اینا بدک نبود اما خونه ی خودم یه آرامش دیگه ای داره 😍
فعلا هم واسه تولدم خواهر کوچیکه شش تا رژ داد😍
قرار بود خواهر کوچیکه واسه وسطی خونه ی ما تولد بگیره که کنسل شد
دیروز دستشویی رو تمیز میکردم پیشونیم  خورد بهش خودم خنده ام گرفت اما اگه شوهری بود سرش خالی میکردم الانم  درد میکنه سرگیجه هم دارم هی فکرای منفی میاد تو ذهنم😄
+گیتا جان وبت چند روز هست که واسم باز نمیشه


روزانه نوشت

+انقد تو خونه بیکارم و حوصله م سر میره مامان اینا دوبار که اومدن کار داشتن باهاشون رفتم بر خلاف تصمیماتی که گرفته بودم خو چیکار کنم😀
پریروز که بابا اومد فرش  رو برداشتیم بردیم  قالیشویی یه فرش  قدیمی از مامان اینا آوردیم  زمینه لاکی انقدر خونه زشت شده😄

تازه فرش رو سرامیک هی لیز میخوره  باید مراقب دخملی باشم 😐کی بشه سوم بشه فرش خودمون بیاد راحت بشیم
فردا هم که شوهر اینجاست باید پرده ها رو باز کنم ببرم یه کم کوتاهشون کنه که گیر نکنه پشت مبل بعدم برم دنبال  جا ادویه ای  انقد گشتم دیگه خسته شدم یا قیمتاشون بالاس یا از این بسته شش تایی ها که خیلی زشتن😐
بچه ها اگه از این سرویس غذاخوری شش نفره ها که خیلی تبلیغ میکنن و صد وهفتاد تومنیه دارید بهم بگید جنسش خوبه؟
لک نمیشه؟
+این چند سال هر چیزی استفاده کردم که خط های بین سرامیک ها سفید بشه اما نمیشد امروز سرکه و آب و جوش شیرین مخلوط کردم کشیدم برق افتاد انگار تازه سرامیک شده😊
اما انقد دستام بی حس شده باقیش رو گذاشتم واسه شوهر 😂

اصلا خونه تکونی چیه هیچ وقت دوس نداشتم واسه خودم باشه  خونه ی مامان اینا زیر بار نمیرفتم اما الان خونه خودم مجبورم کارگرم که بیاد بازم باید خودم انجام بدم اما همیشه عاشق  آخر اسفند و عیدم چون همه جا شلوغه😊

تولد من ونیلو جونم و بانوی عاشق هم که اسفند هستش😍
+قرار بود واسه دخملی یه گردنبند یا دستبند بخریم یهو طلا چقدر کشید بالا😟
+شوهر واسه کارش باید میرفت تهران بعد رفته رستوران غذا بخوره یه فیلم سینمایی بوده دو ساعت داخل رستوران نشسته دیده نمی دونم رستورانیه نزدتش بگه پاشو برو بیرون😳
تازه جواب گوشی هم نمیداد
یعنی انقدر تلویزیون وماشین تو زندگی مردا نقش داره که هیچ کسی نداره😡
+این تبلیغ دورتو واسه من قابل هضم نیست اولا که فکر نمیکنم این مدلی دیگه باشه ثانیا  اگه هست و من جای زن باشم طلاق میگیرم والا عمه خانم کوفت بخوره که بخواد درباره ی خونه ی من نظر بده

+ما از روزی که عروسی کردیم کادو تعطیل شده انقد که اوایل عروسک و لباس میگرفتم حالا هیچی بعد که بهش میگم یه شاخه گلم که باشه میگه نه فقط طلا😳

چه طوری بگم طلا نمیخوام همون گلم حکم طلا داره😀

واسه ولنتاین فامیل ها کولاک کرده بودن اما ما هیچی البته به قول شوهر ما و یکی دیگه از دوستای وبلاگی ولنتاین واسه دوس دخ.تر پس.راس

++هسته پرتقال ونارنگی ها که جمع کرده بودم واسه سبزه شوهری ریخته پلاستیک زباله😠😡😡😳

 
 

میگذره...

+دیروز شوهری خونه بود ناهار خوردیم و بچه خوابید نزدیک بیدار شدن بچه بهش گفتم میخوام برم دوش بگیرم حواست باشه گفت من میرم بیرون تو لباس های منو پهن نکردی😳بنداز تا نرم گفتم نمیکنم حمومم میرم و اگه بچه بیدار شد و از تخت افتاد من میدونم وتو😀
دیگه رفت لباساش رو انداخت و نشست حالا جالبه فقط یه کاپشن و بلوز وشلوار بود منم چون میدونستم بلوزش رو واسه عصر که قراره بریم بیرون میخواد فقط اون رو انداختم بقیه ش رو خودش😀دیگه دوش گرفتم و اومدم گفت بریم خونمون چند روزی بود که برادرشوهر اومده بود و چون سرماخورده بود ما یه بار رفتیم بهش سر زدیم دیروز رفتیم دخملی آیفون رو زد جواب ندادن یه دفعه دیدم از سر کوچه پیچیدن دیگه پیاده که شدن گفت که رفته بودن خونه ی مامانش واسه مراسم چهلم کارا رو انجام بدن وخوب اول یه کم مادرشوهر سنگین بود آخه انقد منو دوس داره ناراحت شده بود پشت در مونده بودیم😀
بین راه که میومدیم من خیلی گرسنه ام بود به شوهری گفتم یه کیک بخر بخورم خونه ی شما حالا معلوم نیست شام باشه یا نه دیگه ته بندی کرده بودم  شام هم لوبیا پلو و ماکارونی بود که شوهری گفت نمیخوام واسه من کله جوش بزار دیگه باهم درست کردیم و همه خوردیم فقط جاری نخورد
جاتون خالی خیلی چسبید با خرما و گردو😋
فقط نمیدونم دلیل نگاه های جاری وبرادرشوهر به من که بعدش میخندن چیه😳
مثلا دیشب من داشتم غذا میخوردم چیز خنده داری نبود😵
+چند روز پیش دوست مامانم یه چادر عربی داده بود واسه دخملی بعد خواهرم آورده بود سرش کنه ببینه چه شکلی میشه دخملی اومد پیش من گفتم چی شده گفت دوست ندارم دیدم چادر دست خواهرمه فهمیدم میترسه خیلی نمکی اومد بغلم انقد بوسش کردم که عصبانی شد😄
+امسال میخوام خونه تکونی رو از شنبه شروع کنم تا زودتر تموم بشه و روزای آخر بدون دغدغه برم بیرون 
خوب نیتم این بود که همه ی کار رو خودم انجام بدم چون پارسال هم فقط پذیرایی مونده بود که خواهرا اومدن و بعد مامان مرتب میگفت رفتن کمک خواهرش!!!

 چند شب پیش که اونجا بودیم خواهری گفت امسال خودت کاراتو بکن ما نمیتونیم بیاییم خوب دلخور شدم خودشم متوجه شد.
بعد گفت شاید ...
اخه کارای خودمون هست مهد خواهری هم هست باید کمکش کنم😳
حالا من واقعا انتظار ندارم که بیان چون خودم راحت ترم اما اینکه بری کارهای مهدی که اصلا داخلش هیچ نقشی نداری رو انجام بدی و به خواهرت اینطوری بگی خیلی حرفه😳
اینا رو گفتم که فکر نکنید من فقط از خانواده ی شوهر دلخور میشم دلخوری از دو طرف دارم اما اگه بخوام با همه سر جنگ بزارم اعصاب خودم اول از همه خرد میشه پس سعی میکنم با نادیده گرفتن بعضی حرفا لذت ببرم
خیلی وقته که دیگه رفتن به خونه ی مامان وموندن مثه قبل نیست و بهم خوش نمیگذره چون خواهرا خیلی رنگی شدن و پرتوقع😐
اما به خاطر دخملی هر دوجا رو میرم تا خودش همه رو بشناسه نه من بد بخوام  بهش بگم
خدا رو شکر روزای پر استرس  پارسال  تموم شد 

+انقد تنبل شدم امشب بار دومیه که واسه شام سیب زمینی سرخ کرده میخوریم حس غذا پختن نیست😊

برف و شادی...

+امشب انقد هوا سرد شده با اینکه پکیج درجه ی آخر هستش خونه مثه همیشه گرم نیست امروزم نمیگم برف حسابی با اینکه زمین سفید پوش شده اما همین که حداقل خدا دونه های برف رو بهمون نشون داد خودش خیلیه 😍
یعنی هیچی به اندازه برف خوشحالم نمیکنه خودش میدونه چقدر گریه کردم و التماسش کردم😉
از وقتی شروع شد با دخملی پشت پنجره نشسته بودیم و نگاه میکردیم وقتی تموم شد زده زیر گریه چرا نیست😀
 کاش خدا حداقل ماهی دوبار از این شادی های خوب نصیبمون میکرد😍😉
+شوهری که به خاطر کار رفته بود کرج از دیشب گیر افتاده امروز پلیس راه بهشون گفته دور بزنین برید اتوبان ساوه وگرنه شب اینجا زنده نمیمونین هیچی دیگه الانم اومده اول اتوبان داخل ماشین تا راه باز بشه😐
خوبه یه برف اومد هنوز نتونستن راه رو باز کنن 😟
+شب قبل رفتن با شوهری نشسته بودیم و مثلا فیلم میدیدیم رفت رو یه شبکه ها داشت فیلمGigsaw رو نشون میداد و ترسناک بود خوب همون وقتی هم که زد یه آدم خودکشی کرده بود و بعد پزشکی قانونی یه سطل بود نمیدونم چی از روی سرش کشید و نصف سرش نبود من که شوکه شدم گفت از اونطرف بخواب و نگاه نکن بعدم صداش رو کم کرد و خودش دید و منم چندتا ایت الکرسی خوندم تا خوابم برد خیلی بد بود حالا این دوشبی که نیست لامپ روشن میزارم و میخوابم😑
یه ترس دیگه ی من از وسایل برقیه یه بار بچه که بودم اتو به برق بود و هی جرقه میزد و ترس و وحشتش با من مونده...
دیروز دخملی رو بردم حموم پکیج هوا گرفت منم میترسیدم درستش کنم ررفتم همسایه رو صدا زدم اومد بهش یاد دادم واسم درست کرد شما از اینکارا نمیترسین والا اینا واسه مرد من که عمرا از ترس بتونم این کارا رو انجام بدم
+امشب داخل خبرها گفت رودخانه ی سن به خاطر بارون زیاد طغیان کرده کاش یه کاری میکردن میفرستادن ایران ،ما رو نجات میدادن😀

پی نوشت:

چطوری مدی.ریت بح.ران میکنن مردم رو بردن داخل امامزاده چند تا مدرسه آماده هست که اگه راه باز نشد 

راه کی باز میشه!؟

تا چند وقت دیگه خود برفا آب میشن راه باز میشه بعد پا میشن میرن بازدید که چی ببینی نمیتونین راه رو باز کنین!!!

شوهری همچنان همونجا هست چرا چون نمیتونن چند کیلومتر راه باز کنن

قرار بود ما هم همراهش بریم که به حرفمون گوش نداد

قاطی پاتی...

چند روز پیش یکی از دوستام گفت فلانی یه گروه زده میگه به بقیه هم بگو بیان با هم باشیم تو میایی گفتم مشکلی نیست 

راستش ما یه گروه چهارده نفره بودیم که همیشه با هم بودیم از کلاس اول بعد هر سال  یکی یکی کم میشدیم به خاطر خونه هامون
چقدر گریه میکردیم یادش بخیر 
آخرش اکیپمون هفت نفره شد ولی بازم روزای خوبی بود
این دوستی که گروه زده واسه انتخاب رشته جدا شد 
چندتا از بچه ها کلاس گذاشتن و نیومدن 
فقط هفت نفریم😀
باورم نمیشه دوستم دوتا بچه داره
تقریبا هممون مامان شدیم 
هیچوقت فکر نمیکردم دلم واسه اون روزا تنگ بشه اما انگار هرچی سنم میره بالاتر بیشتر دل تنگ میشم
یادش بخیر😉
مامان پول داده واسه شوهری یه لباس بخریم واسه اینکه لباس مشکیش رو دربیارن رفتیم دیدیم اومد میریم خرید تازه واسه خودمم لباس دیدم😄
امشب پر از حس مثبت بودم و خوشحال دوباره مادرشوهر اینا به همم ریختن حوصله شون رو ندارم 
از اینکه هی بگم چیکار میکنن بدم میاد متنفرم
فقط میدونم توقع زیادی ازشون ندارم

کم کم دارم به تنهایی و اینکه کسی نیست عادت میکنم به جمع سه نفرمون 

منی که همیشه عاشق شلوغی بودم کاش میشد بریم یه جای دور که هیچ آشنایی نباشه حتی فکر اینکه برم خارج ولی خوب هیچی آماده نیست

زهرا جان که گفتی لینک کانال ،عزیزم من ازت آدرس ندارم که بزارم

شوهری ...

+پریشب شوهر تلویزیون روشن کرده بود  که فیلم ببینه بعد هی وسط فیلم چرت میزد هر چی صداش میکردم که خاموش کن تا بخوابیم میگفت باشه خلاصه که ساعت دو ونیم شد که خودم خاموش کردم و دیگه صداش نکردم و داشت چشمام گرم میشد بلند شده رفت سر یخچال  دیگه سه و بیست دقیقه بود که بهش گفتم اگه دیگه صدا کردی من میدونم وتو😀
دوباره صبح ساعت  هفت و نیم پاشده بره دستشویی من از صدای راه رفتنش بیدار شدم و گفت تو بخواب من کار دارم اومد دوباره تلویزیون روشن کرد بدون صدا و گرفت خوابید 😳
ساعت نه بلند شده بود بره بیرون کلیداش رو اپن  بود  یعنی بدون صدا برداشت و دخملی رو بیدار کرد و پشت اپن قایم شد که نبینتش ولی دخملی دید که آشپزخونه س شروع کرد صدا کردن تا اومد دیگه یکم نگاهش کردم دست بچه رو گرفت گفت بریم تو اتاق تا مامان بخوابه گفتم اول ببرش دستشویی رفتن دخملی اومد بهش گفت توت فرنگی میخوام شست آوردن نشستن کنار من بخورن یه نگاه کردم دخملی رو برد تو اتاق اومد وسایل صبحونه رو درست کرد و به دخملی صبحونه داد و من دیگه بعدش خوابیدم تا ده ونیم 
وبعد بچه رو آماده کرده بود و داشتن میرفتن که من بیدار شدم 😀
این رفتارا به نظر خودش عادیه و منو از خواب بیدار نمیکنه
امروز حوصله م گرفته الان قدر دورهمی ها رو میفهمم واقعا روحیه آدم رو عوض میکرد حیف که دیگه مامان بزرگ نیست و خودمون  هم انقدر تقسیم شدیم که نمیشه البته یه آدمایی هم به جمعمون اضافه شدن که نمیشه😐
+یه تصمیمی دارم و دوس  دارم هر چه زودتر عملی بشه خدا کنه شرایطش ردیف بشه واقعا از خونه نشینی خسته شدم هیچ کار خاصی نیست
+ با بی آبی چیکار کنم خیلی درگیرش شدم 
امسال کم بود داشتم دیوونه میشدم وای به وقتی که نباشه
خیلی رعایت میکنم اما میدونم تاثیری نداره
اولین کارم اینه که اگه بود برم موهامو کوتاه کنم و واسه غذا از ظرفای یه بار مصرف کاغذی استفاده کن
فعلا فکرش این دو تا نقشه رو تو ذهنم آورده😉

+دخملی رو تواتاقش خوابوندم بعد واحد روبرویی نشسته بادوم و گردو میشکنه رو سقف واحد پایینی اونا دیگه چی میکشن به سرم زد برم گردو شکن بهش بدم فرهنگم خوب چیزیه که ندارن!!!!!

تازه آشپزخونه چسبیده به اتاق بچه یعنی رسما ما رو دیوونه میکنه



اصفهان نوشت

یه بار قبل ازدواج رفته بودم خونه ی عمه م که اصفهان هستش بعد چون  بچه نداشت وشوهرش هم فوت شده بود خیلی راحت بودیم
بگم تا اونروز اصلا هیچ شناختی از محیط نداشتم و فکر میکردم مثه شهری هست که داخلش هستیم خواهری گفت بریم بیرون یه دور بزنیم خوب اصفهان کوچه پس کوچه خیلی داره همینطور که میرفتیم یه موتوری که یه مرد مسن بود اومد رد شد و به خواهر گفتم بیا بریم من میترسم همینطور که میرفتیم صدای موتور اومد و یه دفعه چسبید منو گرفت منم هی جیغ و داد میکردم جالبه مغازه های سر کوچه که شاید پنجاه متر فاصله شون بود هیچ اهمیتی ندادن خواهرم منو کشید و فرار کردیم واسه همین دیگه وحشت دارم از کوچه هاشون برم
یکی دیگه اینکه موتورسوارهای اصفهان واقعا زیادن و رو اعصاب
جرات اینکه داخل بعضی مغازه ها خرید بری نداری چون مثه کنه میچسبن بهت
یکی دیگه اینکه خیلی تجملاتی هستن 

اگه مثلا مانتویی بری بد نگاهت میکنن البته الان خیلی خوب شده ولی سنتی ها هنوزم هستن
بدتر از همه تاکسی هایی هستن که هر کدوم یه نرخی بهت میدن و اگه ندونی سو استفاده میکنن که چندین بار این اتفاق افتاد خدا رو شکر دیگه مجبور نشدم با تاکسی برم 
دوستای اصفهانی ناراحت نشن اینا چیزایی که تو رفت وآمدها متوجه شدم خودمم همینجا هستم و بزرگ شدم اما محیطش واسم سنگینه اما مردم خوب و بد رو همه جا دیدم البته اینا مختص اینجا نیست مثلا شیراز آدرس وتاکسی خواستیم چون نمیدونستیم بهمون اشتباه گفتن 
فری جون تو پستایی که میخونم میتونم بگم شما ساده هستین و سرحال و شاد و 
آرزو خیلی خیلی ساده هستش و از شما خوشم میاد 
ولی محیط اصفهان واقعا واسم سنگینه اما هر چی سمت بالا بره عالی میشه ودوست دارم 
تو سفرایی که رفتم عاشق کردستان و سمت تبریز و اون طرفا  شدم و دوس دارم بازم تجربه کنم

+میگن خاک سردی میاره اما اونایی که از امروز تا آخر عمرشون چشم انتظارن چی

خدا صبرشون بده

روزهای بــــــد .....

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

بیماری

یکشنبه شب دخملی رو خوابوندم خوابم نمیومد نشستم یه کم فیلم دیدم و بعدم هم وب گردی کردم ساعت دو بود خواستم بخوابم یه دفعه بازوی  چپم درد گرفت ولی زیاد نه، دراز کشیدم بدنمم شروع کرد به ضعف خصوصا دست وپام و بعدش نفس کم میاوردم ساعت  دو و نیم بود شوهری هم نبود نخواستم نگرانش کنم دیگه زنگ نزدم اما حالم انقد بد بود که فقط فکر میکردم اگه من چیزیم بشه و بچه بیدار بشه چی؟

تا ساعت چهار بیدار بودم و بعد انقد ایت الکرسی خوندم تاخوابم برد صبح که بیدار شدم بهتر بودم دیگه چیزی نگفتم 

دوباره شب که خوابیدیم شروع شد ولی مثه شب قبل نبود دیدم شوهری خوابه فقط دستمو انداختم دور گردنش  و دراز کشیدم همین که کنارم بود یه حس خوب بود دیگه هیچ ترسی نداشتم 😊شوهری ساعت گذاشته بود که چهار بیدار بشه و کاراشو انجام بده باصدای ساعتش جا پریدم و نشستم شوهری رفته بود که ریشش رو مرتب کنه بهش گفتم حالم خوب نیست امروز نرو گفت چرا بهم نگفتی که مرخصی بگیرم گفتم  خوب بودم فکر نمیکردم دوباره حالم بد بشه دیگه واقعا نمیتونست نره تا ساعت هفت پیشم بود و بعد رفت و گفت زنگ میزنم بیان دنبالت که بری دکتر گفتم نمیخوام من چون دست چپم هست فقط پیش متخصص میرم حوصله ی بیمارستان رو هم ندارم که مثه موش آزمایشگاهی بخوان ازم تست بگیرن ساعت ده و نیم که بیدار شدم حالت تهوع داشتم صبحونه ی دخملی رو دادم و یه لقمه هم خودم خوردم که داخل ماشین بالا نیارم دیگه رفتم خونه ی مامان چون شوهری گفت بیدار شدی حداقل تنها نمون برو خونتون

رفتم خونه ی مامان تا عصر باز ضعف داشتم وبی حال بودم  بعد کم کم بهتر شدم فقط نگران این بودم که شب چطوری بخوابم چون من خونه راه میرفتم که ضعفم بهتر میشد اما اونجا نمیخواستم متوجه بشن ولی در کمال تعجب ضعفش انقدر کم بود که اصلا اذیت نشدم و تاصبح خوابیدم 

صبح که مامانم فهمید گفت دستت سرماخورده برو زیر کرسی بخواب تا گرم بشه واقعا هم بهتر شد  عصرم پیش متخصص نوبت داشتم که نیومد و رفتم یه دکتر دیگه که تایید کرد سرما خورده و واسه ضعفم  ازمایش نوشت که بدم الان خیلی بهتر شدم ولی هنوزم ضعف دارم 

اونم به احتمال زیاد دلیلش کمبود اهن بدنمه خوب من دیگه بعد زایمان قرص آهنم رو کم خوردم و بعد قطعش کردم فک کنم حالا داره خودش رو نشون میده اخه آهن بدن من پنج بود که خیلی پایین بود چهار سالی که قرص میخوردم دیگه ضعف نداشتم اما الان دوباره شروع شده😡

وقتی بازوم درد گرفت فکر کردم مشکل قلبیه واسه همین خیلی نگران بودم اما دکتر گفت اگه قلبی باشه کل دست چپ درد میگیره و به پشت کشیده میشه😐

اینا رو نوشتم که بدونین من خیلی ترسو هستم با کوچکترین مریضی به بدترین هافکر میکنم و فقط گریه میکنم

یکی هم این که فوبیای دکتر دارم اصلا دلم نمیخواد برم حتی اگه بهم فشار بیاد😑

پی نوشت :

انقدر اون چند روز ترسیدم که مشکل قلبی باشه دیروز تپش قلب پیدا کردم دیگه با شوهر رفتیم دکتر متخصص که نبود یه دکترعمومی رفتم گفت نوار قلب بده دیگه اماده شدم نوار بدم بار اول که گرفت انقدر استرس داشتم که دکتر رو اوردن گرفت بار دوم دکتر گفت استرس داری !؟

گفتم بله من این دو روز انقدر ترسیدم که مشکل قلبی داشته باشم دیگه اینو که گفتم یه کم باهام صحبت کردن تا آروم شدم و گفت تپش قلبت واسه استرسه دوتا قرص دیشب خوردم ولی بازم دیشب تپش شدید داشتم تا امروز یه کم بهتر شدم کاش ترسو نبودم 😐😐😐

دیشبم مامان گفت بیایید کله پاچه میزارم دیگه رفتیم ولی ای کاش نمیرفتم 

اول بگم که خواهر وسطی یه اخلاق گندی که داره بچه ها رو به زور بغل میکنه و بوسشون میکنه و لجشون رو درمیاره رسیدیم بهش گفتم دیروز کم خوابیده سر به سرش نزاری گفت به تو چه!!!!؟

بعد یه کم باهاش بازی کردیم و پیش شوهری نشسته بود کتاباش رو نگاه میکرد یه دفعه اومد بغلش کرد دخملی بدجورگریه کرد بعد دیدیم به زور که بغلش کرده ناخنش کشیده شده کنار چشم بچه زخم شده بهش گفتم انقدر لج این بچه رو در نیار 

دوباره ده مین بعد دخملی کتابا رو میبینه اومده کتاب رو از دست بچه میکشه میگه حالا میدم به عمو😳انقد بچه عصبانی شد که اونجا همه رو میزد

دیگه دیدم اینطوریه جلو عمو اینا گفتم این سربه سرش میزاره اینطوری میکنه بعد زن عمو هم طرفشون شده که نه خواهرت کاریش نداره دوسش داره😳

میخواستم بمونم ولی دیدم اینطوریه پاشدم اومدم والا بچه که از سر راه نیومده هر چند که میدونم عمو اینا میرن و پشت سر ما حرف درست میکنن به درک 

منکه مسئول افکار دیگران نیستم اصلا شوهر و بچه ی من بد مهم اینه که من باهاشون خوشم

خونه خودمون میرم اینطوری لج بچه رو درمیارن خونه پدرشوهر یه مدل دیگه

والا منم ادمم تا یه جایی میکشم

بچه هامیخونمتون اما این دو روز واقعا حالم خوب نبود نشد کامنت بزارم فقط یه کامنت واسه آیلین گذاشتم 

شرایطم اصلا مناسب نیست اینجا نوشتم که سبک بشم تو رو خدا نگید چقدر غر میزنی من برم به کی بگم خواهرام اینطورین وقتی همه میگن خودتون مشکل دارین

پی نوشت:

تپش قلبم خوب شد واقعا اذیتم میکرد انگار قلبم داشت میزد بیرون فقط الان بد جور سرماخوردم با تب شدید فقط خدا کنه بچه مریض نشه 



یلدا نوشت...

یه اتفاق عجیبی که افتاد این بود که خواهرها سه شنبه اومدن خونمون و پنجشنبه صبح با هم رفتیم خونه ی مامان چون قرار بود شب یلدا هر دو جا بریم شوهری گفت صبح برو که تا ساعت هشت ونه باشی بعد بریم خونه ی ما😉

دیگه خونه ی مامان وسایلا رو آماده کردیم و قرار بود عمو اینا هم بیان که دور هم باشیم شب ساعت هفت ونیم بود که مامان گفت شام بخوریم که بعد بتونید باقی خوراکیا رو هم بخورین دیگه غذای ما رو کشیدن و ساعت هشت و نیم تا اومدیم راه بیفتیم مادرشوهر زنگ زد که چرا نمیایین😟رسیدیم خونه شون مادرشوهر که انگار ما قتل کردیم چنان اخم کرده بود که تا نگاهش کردم پشیمون شدم از اینکه اومدم چون من بهش گفته بودم ما میریم خونه ی مامانم ساعت هشت ونیم نه میاییم شوهری هم میخواست بهش بگه چرا اینطوریه دیگه نذاشتم 😐گفتم بیخیال بار اولش که نیست  بعد کم کم خوب شد و به جز اولش بقیه ش خوب بود و خوش گذشت  چایی آتیشی هم داشتن خیلی خوشمزه بود 😋دیگه ساعت یک و نیم برگشتیم خونه و یه کم خوردنی هم واسمون گذاشته بود

اونجا که بودیم بحث خونه کشیده شد وسط و برادرشوهر گفت بیایین یه دو طبقه بگیریم یا زمین بخریم بسازیم  چرا چون اقا محیط اپارتمانی نمیتونه زندگی کنه روزی که ما خونه خریدیم ما تونستیم داخل یه هشت واحدیه هفتادوپنج متری بگذرونیم ولی آقا گفتن که نمیتونن زنشون رو داخل اپارتمان شلوغ ببرن و گشتن واسش یه واحد نود متری همکف حیاط دار و سه طبقه خریدن بعد حالا اومده این تز رو میده که اینجا هم نمیتونه زندگی کنه چرا چون زن واحد بالایی موهاشو شونه میکنه میندازه تو حیاط خونه ش این در حالیه که باتذکر میشه حلش کرد نشد شکایت کرد ولی هدف اصلی برادرشوهر اینه که یا زمین رو بهش بدن یا مامانش اینا بزارن یه واحد روی خونشون بسازه بعد جالبه که خواهرشوهر هم هی طرفش رو میگیره اما شوهر میگه اینبار دیگه کوتاه نمیام مگه ما ادم نیستیم منم به شوهر گفت برادرت نه با ما نه با هیچکس دیگه نمیتونه این فقط  حرفش واسه اینه که ویلایی میخواد...

یه موقعیت کاری هم واسه شوهر پیش اومده تو یکی از شهرستان های کویری اول که گفت شدید مخالفش بودم اما الان که فکر کردم دیدم من اینجا هم با اینکه همه نزدیکم هستن بازم صبح تا شب تنهام به شوهر گفتم پیگیرش بشه اگه قطعی بشه حاضرم باهاش برم ولی شوهر میگه میدونم تو محیط اون شهر خیلی سختته چون خیلی سرد وخشک هستن وفرهنگشون خاصه خودشونه ...

اما من حاضرم واسه آیندمون هم که شده برم 

خوب یه کانال زدم عکسا رو از این به بعد اونجا میزارم راحت تر اینجا  لود کردن سخته و وقت گیر😉

هرکسی لینک کانال رو خواست بهم بگه

با هــــــــم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱ ۲ ۳ ۴ . . . ۸ ۹ ۱۰
بــَراے ِ ڪـَسـانـے ڪـﮧ از مـَن مُتنـَفـِر انـد وقــتی نــدارَم
زیـرا مـَن گـِرفتـارِ دوســت داشــتـَن ڪسـے هستـَم
ڪـﮧ مـَرا دوســــت دارَد
Designed By Banooye Barfi ...