خـاطــرات بانــوی بـــرفی

رنگ مو

دیروز خونه ی مامان اینا بودم که دختر عمه گفت موهاتو چرا رنگ نمیکنی خیلی از ریشه زده بیرون گفتم میخوام دکو کرم بزنم ببینم چطوره یدفعه خواهر کوچیکه گفت هم رنگ هست هم دکو کرم 😳😠چشم وابرو میام که نه نفهمید خلاصه که رنگ گذاشتن به خواهر میگم اول باید ساقه رو بذاری بعد ریشه چون ریشه زود رنگ میگیره گفت نه 😡حالا ریشه روشن تر شده 😕همسری هم که از رنگ اصلا خوشش نیومد منم همینطور دیشب از خونه مامان راه افتادیم شوهری گفت بریم بستنی بخوریم گفتم من با این وضع نمیام دیگه خودش رفت خرید اومدیم خونه حالا منتظرم عصر برم یه رنگ تیره بخرم برای اولین بار باید با حجاب کامل برم بیرون 

زودتر از دست این رنگ خلاص بشم،خیلی روم تاثیر گذاشته به هم ریخته ام

+این دو روز هر چی میخوابم بازم کمه الانم چشمام میسوزه وسرم سنگینه😐

سکوت

چرا بعضی از ما یاد نگرفتیم باهرکس مثه خودش باشیم 

چرا بعضیا نمیفهمن سکوت همیشه نشونه ی رضایت نیست بعضی وقتا نشونه ی بی تفاوتی ست بعضی وقتا یه جواب دندون شکن ولی افسوس که ابله هیچ کدوم رو نمیفهمه

داغونم

یه تلویزیون خریدن مادر شوهر گند زده به اعصابم به همسری هم گفتم همه رو ولی آروم نمیشم 
خدایا شکرت که اینا روزی رسون کسی نیستن 
تا گریه نکنم سبک نمیشم آتیش به جونم میزنن 😥

خدایا چرا ما رو محتاج یه تلویزیون کردی

تلـویزیون

پدر شوهر اینا اومدن یه تلویزیون ال جی ۴۹ اینچ واسمون آوردن ولی از اینکه جاری رو برداشتن آوردن تا در جریان همه چیز باشه حالم بهم خورد مگه واسه اون، این همه چیز گرفتین من بودم ولی دوس ندارم قبولش کنم انگار بعد چهار سال منت سر ما گذاشتن حیف که شوهر خودش نبود آوردن دوس ندارم با دیده منت بهم نگاه کنن اصلا از آوردنش خوشحال نیستم حالا شاید بگید چقدر پررویی ولی اگه شما هم رفتاراشونو با من میدید ومیدونستیددرکم میکردید 
همون اول که گذاشتن گفت اینو واسه دخترم آوردم ،بعدم لزومی نداشت جاری همراهشون باشه که اونطوری به من نگاه کنه 
اگه چهار سال پیش این تلویزیون رو میدادن خیلی خوشحال میشدم ولی الان نه
+شرایط زندگی هر لحظه ممکن است تغییر کند . هیچ کس را تحقیر نکنیم .
پی نوشت:
برادر شوهر وقتی میخواست بره خونه ش چون خیلی واسش وسیله خریده بودن تلویزیون نداشت بعد که از مشهد اومدن مارفتیم خونه ی پدر شوهر دیدیم تلویزیونشون نیست با میز وتشکیلات برده بودن خونه ی برادر شوهر 😳😳😳پلاسما بود حالا میترکه که مال ما جدیده دیگه گندش که دراومد خواهر شوهر بهشون گفت خیلی کارتون اشتباه بود نباید بینشون انقدر فرق میذاشتید البته من شنیدم جلوم نگفت بعد برادرشوهر یه م.ا.ه.و.ا.ر.ه مال شوهر که گذاشت براشون گفت نمیارم رو با تموم چیزاش برده بود سر این دیگه آتیش گرفتم بیشعورا ما خودمون تو منگنه بودیم رفتیم خریدیم بعد برداشتن دادن به اون کم کم در جریان میذارمتون

درهــــم

برای اولین بار از ایرانسل خوشم اومد😄 خدایی پوشش شبکه ش عالیه نت همراه اول افتضاحه 😐در پی این مشکل با همسر راهی دفتر ایرانسل شدیم یه سیمکارت معمولی گرفتیم یهو چشم همسر به آی سیم افتاد از مسئول پرسید گفت هنوز وارد نکردم اگه میخواین آی سیم بدم دیگه همسر جان شماره دائم خودشو که من تو کف موندم واسم گرفت حالا همراه اولم همون شماره همسر رو به علت خوش حسابی رو یه خط اعتباری بهمون هدیه داده😳

بهتره بگم با ایرانسل هیچکس تنها نیست😊ممنون ایرانسل من

فقط یه چیزی من با بیست گیگ اینترنت یک ماهه چه کنم😳

+یه بیسکویت واسه دخملی خریدیم عصری بازش کردیم دیدیم سیاه و قهوه ایه ،سوخته بود😳

+ما هفت تا دختر عموئیم تلگرام یه گروه زدن به اسم دخترعموها پنج تامون عضویم با یه دختر عموها هم از سالی که عموم فوت شد روابط کمرنگ شد حالا هم چهارساله خونه عوض کردن آدرس ازشون نداریم چون زن عمو مریضه وکناره گیری میکنه از همه😞 

+تلویزیون ما دوسال بیشتر که سوخته دیگه نشد بخریم یعنی یه بار پولش رفت واسه ماشین یه بارم حسابمونو خالی کردن این شد که نتونستیم بخریم حالا این طور که از حرفاشون شنیدم میخوان واسه کادوی تولد دخملی تلویزیون بخرن آخه واسه برادر شوهر خریدن ولی واسه مانه حالا دیدن خیلی تابلو شدن میخوان بخرن حالا خدا کنه پلاسما نخرن حالم بهم میخوره😣البته اگه داماد فضولشون دخالت نکنه و تز نده😮

جاری جهیزیه به جز چندتا چیز هیچی نداشت مجبور شدن بخرن بعد حالا میزنن زیرش میگن برادر شوهر خودش خریده خوب دروغ نگید آخه تازه دوسال بود سر کار میرفت بعد تونسته خونه بخره،جهیزیه بخره،طلا بخره،هنوزم هر چیزی که زنش ببینه من وخواهر شوهر داریم بخره بعد بازم پول نداره میخواد ماشینم بخره دقت کنین پول نداره تونسته همه اینا روبخره حالا ماشینم بخره😳😳بعد مادر شوهر سر جهیزیه یه دعوا راه انداخت که برادر شوهر داشت زندگیشو به خاطر چندتا وسیله نابود میکرد هنوزم که هنوزه دوتا خانواده با هم حرف نمیزنن😱😐

شاید  درباره ی خودشون وکاراشون گفتم اگه کسی مشتاق نیست نخونه


حسـود

فکرم  سر یه اتفاقی تا الان سخت مشغول بود آخرش به نتیجه ش رسیدم 

حســود همیشــــه بیاســـود!!!

شـهربــازی

دیروز برادر شوهر بلیط شهربازی داشت شام رفتیم پارک شوهر بهشون زنگ زد که بیان دیر کردن ما شام خوردیم  پاشدیم جمع کنیم که بریم شهربازی رسیدن دیگه من وجاری نشستیم 😳بقیه رفتن بعد که همسری اومد گفت بلیط ها دست دامادشون بوده زورش میومد بده گفتم از این به بعد اگه برادرت خواست بگو بدن خودمون دخملی رو ببریم هر بار یکیشون جوگیر میشه یکی نیست بگه آخه تو ده تا بلیط میخوای چیکار😯😕بعد که اومدن خواهر شوهر میگه بقیه بلیط ها باشه یدفعه دیگه😔حالا خودشون یه بار قبل مارفته بودن جاری هم با دختر خاله هاش رفته بود یعنی شهرداری چقد پول میده!؟شما حساب کنید سی تا بلیط ده تومنی و پونزده تومنی با ده تا ورودی!؟بعد یه کارگر بیچاره باید صبح تا شب جونشو بذاره کف دستش نهایت یه تومن بهش بدن😠
تازه این کمترینش بود هر چیزی که تو شهر باشه اینا اولن مثلا یه بار بلیط سیرک داده بودن ورودیش پنجاه بود سه تاشو داد به ما😳بقیه چیزا بماند...


مهمونی

دیروز رفتم واسه پیرزن همسایه ختم وای که قیامت بود از بس این زن مهربون و دوس داشتنی بود واسه سومین بار یه نیم ساعت دخملی رو گذاشتم پیش خواهرا ولی همش دلم پیشش بود 😐واسه شامم قرار بود قیمه نسا درست کنیم که یهو مادر شوهر مثه اجل اومد دم خونه ی مامان اینا گفت خواهر شوهر زنگیده خونتون چرا جواب ندادی😳خوب عزیزم😣😣😣مگه منو ختم ندیدی!؟گفت خواهر شوهر گفته شب اگه میایید خونمون بگید😳زود زنگ بزن خبر بده وای حالا من تو شوک بودم بعد دو سال اینطوری کسی رو دعوت میکنن که همسری زنگید گفت خواهرش میگه امشب باید شام حتما بیایید منم گفتم مامانت اینطوری گفته آخرش تصمیم گرفتیم بریم دیگه تا همسر اومد ساعت نه ونیم اونجا بودیم تا در باز شد چشممون به بادکنک آرایی سقف خیره شد  و نگاه کردیم به هم 😳بله تولد پسر بزرگه بود مادر شوهر اینا هم نیم ساعت بعد با جاری اومدن و موقع کادوها من به همسری گفتم بعد واسش اسباب بازی میگیریم دیگه همه پول دادن بعد  همسری اخماشو کرد تو هم و یه کم فیلم بازی کرد که چرا نگفتن تولد میگیرن بعد ماهم صد دادیم عمه ی  پسر عمه ها هم واسه دخملی یه اسباب بازی آورد خواهر شوهرم به دخملی دویست تومن پول  با دو تا اسباب بازی داد پدر  شوهر اینا هم هنوز کادو ندادن😳دیگه تا اومدیم خونه ساعت دو ونیم شد ولی خوش گذشت

امروزم دوباره رفتیم خونه ی مامان واسه شبم اومدیم غذا از بیرون گرفتیم یعنی غذای حاج بهزاد حرف نداره مخصوصا خورش ماستش😋😋

آهان راستی بگم مادر شوهر وقتی واسه ختم منو با مانتو دید اخماش درهم شد اخه مگه من به تو میگم چادر سرت نکن !!!؟

+نمیدونم چرا خوابای پریشون تموم نمیشن هر روز کابوسشون بدتر میشه😬

قدر دانی

+از بعد عید فطر بالاخره امشب رفتم خونه ی مادر شوهر حالا که عروس جدید اومده قدر منو بهتر میدونن باهام صحبت میکنن ولی امان از این خواهر شوهر بدجنس اگه بیاد از حسادتش نمیذاره چون خانواده ی شوهرش اول قبولش نداشتن حالا واسش عقده شده 😠رفته بودن شمال تازه برگشته بودن بعد برادر شوهر یک ماه پیش  بهش گفت مرداد میایید بریم گفت نه هوا گرمه😯منم که پشت دستمو داغ کردم که دیگه باهاشون هیچ کجا نمیرم چون خوش گذرون نیستن😉

+مامانم امروز گفت پیرزن همسایه فوت شده بیچاره این پنج شش ماه خیلی سختی کشید آخه سرطان مغز استخوان داشت وهیچ کاری نمیشد واسش بکنن دوسش داشتم از اون پیرزنای مهربون که به دل میشین 👴👵روحش شاد

+من همیشه در حسرت داشتن یه برادر بزرگتر یا دایی پایه بودم هیچوقتم نداشتم دخملی هم نداره 🙁

+یه خواستگار جمعه واسه خواهر اومده میخواسته جمعه بازار قرار بزاره😂😂😂

مامان گفته من دختر بزرگم که شوهر داره هنوز پاشو اینجا نذاشته😏

+دیشب خوابای مزخرف میدیدم یه بار خواب دیدم یه بچه ی سیاه و زشت گذاشتن جای دخملی جا پریدم داشتم داد میزدم دخملی رو میکشیدم که شوهری به دادم رسید وگرنه بچه م وحشت میکرد شوهریم که خودش شوکه بود😁

1521

+دیشب رفتیم پارک بشینیم شام  بخوریم یخ زدم از بس سرد بود چندتا چایی خوردم بعد هوس آش کردم به شوهر گفتم فردا شب یا شب بعدش آش درست میکنم بریم بخوریم حتما هم باید بریم پارک تا من سردم بشه بهم مزه بده😋

+امروز رفتیم خونه مامان اینا خوب خواهرا یه رفتارایی دارن که ناراحتم میکنه ولی خوب اگه اینجا هم نرم کجا برم گاهی وقتا به خودم میگم انقد که من اولا پیش شوهر ی ازشون دفاع میکردم اونا هم واسه من اینکارا رو‌میکنن🤔

امشب برنامه  چیده بودن با شوهر همکارش که من اصلا ازش خوشم نمیاد برن بیرون بعد خاله اینا گفتن میاییم دیگه کنسل شد اگه خاله نبود هیچوقت به خاطر من نمیموندن  البته اونا پیش خودشون میگن خواهرمونه ولی من بازم انتظار دارم من تو خونه تنهام میرم که با هم باشیم بعد اونا...

یا اینکه من بچه مو میبرم یه کم باهاش بازی کنن یکیشون داره کارای کلاسشو انجام میده داد میزنه میگه نکن اون یکی هم سر گوشیه ظهر رفتم دوش بگیرم آخه اینجا آب فشار نداشت بچه رفت سمت اتو که داغه مامانم میگه بگیرش خواهر وسطی میگه یه بار که بسوزه دیگه دست نمیزنه😮

بچه اگه اینا رو میفهمید که اسمش بچه نبود

اگه مامان نباشه هیچی

یا وقتی بچه لجبازی میکنه به مامان بابام میگن شما بچه رو لوس میکنین😯

یا من وشوهری داریم غذا میخوریم بچه میگه دستشویی دارم مامان که نبود داد میزنن بدو بدو بچه دستشویی داره

خوب شوهری سر این یکی دیگه خیلی ناراحت شد بعضی وقتا هم میگه نمیخواد بری ولی نه جدی فقط همون لحظه

یا خواهر وسطی میشینه داخل اتاق اصلا بیرون نمیاد سلام کنه به شوهر یا یه چیزی بیارن واسش بخوره من وقتی میرم از پذیرایی تا غذا با خودمه بعد خواهر واسه شوهر دوستش غذا درست میکنه میفرسته چون دوستش رفته مسافرت😶🙁

از الان حس میکنم به بچه هاشون هیچ حسی ندارم از بچه ی خودم که عزیزتر نیستن

شوهراشونم واسم از شوهر خودم مهم تر نیستن

اینا نمونه ای از رفتارشون بود 

نمیدونم من زیادی پر توقعم و حساس یا رفتار اونا واقعا زشته🤔

1520

دیشب دخملی رو خوابوندم اومدم گوشی از شارژ دربیارم بخوابم دیدم یه سوسک رو دیواره 😣شوهرم نبود منم میترسیدم دوباره گفتم اگه بی خیالش بشم معلوم نیست کجا بره 🤔زدم دیدم فرار کرد خلاصه یه دور چرخیدم تو خونه تا کشتمش کثافت چندش😣😣مگه دیگه خوابم میبرد بعدم که چشمام گرم میشد یدفعه میومد جلو چشمم جا میپریدم دیشب تا صبح چند بار بیدار شدم تا صبح که خوابم سنگین شد

بعد رفتم ببینم از کجا اومده دیدم حامد در تراس رو باز گذاشته اومده داخل حالا تا در تراس رو باز کنه پشت سرش میبندم نمیدونه واسه چی اگه نه کلی مسخرم میکنه

1518

سلام به دوستای گلم 😃

این بار اومدنم طول کشید خوب  من عادت کردم به وبلاگم و دوس دارم تا جایی که روزمرگی تکراری نشه بنویسم  تازه از خونه ی مامان اومدم و دخملی رو خوابوندم و سریع اومدم وبلاگ دلم پر می کشید واسه اینجا و خوندن وبلاگ دوستای گلم😊

شنبه مامان زنگ زد وگفت چون کمرش و پاهاش درد میکرده خواهرا نتونستن بیان و خودشم اصلا نمیتونسته تکون بخوره واسه همین نیومدن و به منم نگفتن بعدم گفت خواهرا فردا میان  منم عصر ش با دخملی رفتیم میوه خریدیم وبرگشتیم صبح یک شنبه خواهرا با دختر عمه کوچیکه اومدن اینجا و من ذوق مرگ شدم😍😍 که بالاخره یکی به جز خواهرا مهمونمون هست گفتم بذار حالا که دختر عمه هست دو مدل غذا درست کنم با سالاد وژله که به خاطر بی آبی به همون زرشک پلو با مرغ اکتفا کردیم  یعنی یه بارم که یکی اومد از شانس گندمون آب قطع شد دیگه خواهرا ساعت شش با دختر عمه رفتند و ما همچنان بی آب بودیم  😠😡حامدم رفته بود خونشون که دختر عمه راحت باشه وقتی رفتن زنگش زدم که بیاد منم دیدم چهار ساعت گذشته از بی آبی گغتم کولر رو خاموش کنم بعد بیست مین دیدم غیر قابله تحمله روشن کردم دیدم صدا میده ولی کار نمیکنه دو سه بار با کنترل زدم دیدم بی و فایده س زنگ زدم حامد دیدم جواب نمیده زدم خونشون  صدا نمیرفت😮 دیگه حامد بیدار شد وزنگید گفتم اینطوریه گفت خاموش کن تابیام تا من قطع کردم که برم برقا ضعیف شد ویه صدا اومد وصفحه دکمه ها کلا خاموش شد🙄  یه ربع بعد حامد رسید ودید موتور سوخته واتصالی کرده فقط شانس آوردیم کنتور قطع کرده وگرنه برق کل ساختمون قطع میشده دیگه هوا گرم بود سریع آماده شدیم رفتیم موتور واسه کولر خریدیم و اومدیم دیدیم نه هنوز آب نیومده حالا ساعت ده شب بود حامد گفت آماده بشید میبرمتون خونه ی مامانت🤗 منم که میخوام برم شیراز اومدم میام دنبالتون دیگه وسیله برداشتم رفتیم سه شنبه میخواستیم بیاییم خاله از تهران زنگ زد که با دوستش میان ماهم موندیم تا امروز که خیلی خوب بود وخوش گذشت 😍

+از جمعه مدام آب قطع میشه و وقتی هم هست  فشارش خیلی کمه ما از جمعه شاید روزی ده تا دوازده ساعت آب نداریم😵 فقط اینجا این مشکلو داره چون دارن آب رو میفروشن من از عمه وخاله که اصفهان هستن پرسیدم میگن هنوز کم نکردن چه برسه قطع کنن واقعا واسه این شهر جای تاسف داره که مسئولینش انقدر بی فکر هستن🙁😞

+من به شدت از وسایل برقی وحشت دارم چون یه بار دوازده ساله بودم اتو زدم به برق که جرقه زد وسوخت از اونروز این تو ذهنم هست و به شدت از وسایل برقی والبته تاریکی میترسم🙁🤓


1517

دیروز زنگ زدم آرایشگاه خانومی که همیشه بود به خاطر بچه ش نمیتونه بیاد کار آرایشگاه رو داده بود دست دوستش ولی گفت کار آرایشگرم خوبه گفتم نوبت بذاره بعد پشیمون شدم دوباره به خودم گفتم من هر جا برم که کارشونو نمیدونم چطوره پس بذار همینجا برم ولی خدایی کارش عالی بود خیلی تمیز کار کرد دوسال پیش یه جا میرفتم خانمه خیلی کارش خوب بود ولی کند بود یه بار واسه عید رفتم ساعت شش عصر وقت داد چهار ونیم صبح از آرایشگاه با مامانم اومدم😮🙄

یه مدل بیلر تن چند تا بچه دیده بودم خوشم اومده بود واسه دخملی بخرم چندتا  مغازه گشتم پیدا نکردم یدفعه چشمم به یکی خورد پوشیده بود حامد گفت برو از مامانش بپرس رفتم به خانمه گفتم ببخشید لباس دخترتونو از کجا خریدین

گفت این دختر خواهرمه از آمریکا اومده لباسشو از اونجا خریده😯😮😯😮

منم یه پوزخند بهش زدم که خودش فهمیدوبرگشتم اومدم به حامد گفتم  داشت منفجر میشد😂😁آخه چرا دروغ میگی این مدل رو من با همون رنگ تن چند تا بچه دیدم 😏

از دو تا خونواده دلخورم هیچکدوم واسه تولد دخملی نیومدن فقط صبحش بابام اومد کادوی دخملی رو آورد خواهرا هم همه جا میرن فقط نوبت من که میشه نمیرسن وکار دارن🙁حالا  خوبه همین یه بچه خواهر رو دارن خیلی ازشون دلگیرم یک ساله که حامد بعضی شبا نیست یه روز نگفتن بیاییم پیشت تنها نباشی واسه عید هم انقد گِله کردم تا یه روز اومدن یعنی ده دقیقه عید دیدنی واسه خواهر آدم بسه😐

صبح حامد رفته خونه ی مامانش گفته کیک بخر بیا اینجا دور هم بخوریم 🙄🙁که من باشم کادو رو با منت سر من بده یکی نیست بگه واسه نوه ی خودته نه من!!!

حال قرار شده دوتا کیک کوچیک یکی واسه اونا یکی هم واسه مامانم اینا بخریم شایدم اصلا نذاشتم به حامد میگم بگه ما یه تولد خودمونی گرفتیم دیگه نمیگیریم والا من سه کیلو کیک سفارش دادم نیومدن خدا رو شکر که شیرینی فروشی تعداد مهمونا رو پرسید وگرنه من میخواستم پنج کیلو سفارش بدم. 


1515

من وحامد هر چند وقت یه بار باید به هم یا دآوری کنیم که اگه هر کدوممون زودتر از اون یکی مردیم چیکار کنیم🤔

من:

من که میدونم مامانت دو ماه نشده راه میفته دنبال زن گرفتن واست ولی به خدا حلالت نمیکنم اگه به حرفش گوش بدی خودت هر وقت خواستی زن بگیر ولی مامانت نگفته باشه هر چند که اون موقع تو قبرم از حسادت میترکم و بلند میشم حسابشو میزارم کف دستش🙅😀😀

حامد:

من که میدونم تو ازدواج میکنی ولی اول بچه مو از آب وگل درش بیار بعد باهر کی خواستی ازدواج کن 🙁بعدم میگه چادر سرت کن کسی نگات نکنه دوس ندارم چشم کسی بهت بیفته😍

انشالله خدا سایه شو بالا سر من ودخملیم نگه داره چون من یه ثانیه هم بدون حامدم نمیتونم🙏

1513

امروز صبح ساعت ده ونیم با در زدن بابا از خواب بیدار شدیم خدا رو شکر اومد بیدارمون کرد وگرنه تا دوازده ویک خواب می موندیم صبحانه خوردیم ساعت دوازده ونیم 🕧دیدم نمیتونم بیدار باشم برنامه گذاشتم واسه دخملی و خوابیدم تا دو و نیم 🕝بعد دخملی صدام میزنه میگه مامان بننج(برنج) و آش میخوام 😍فداش بشم گرسنه ش شده بود ولی خوابه خیلی چسبید ناهارشو دادم خوابید بعد واسه خودم غذا گرم کردم و فیلم تا پنج ونیم که دخملی بیدار شد عصرانه شو دادم و خونه رو تمیز کردم واسه شام لوبیا پلو درست کردم ساعت  نه برنج رو دم گذاشتم که حامد زنگ زد

 میایی بریم خونمون؟

 گفتم: آره شام خوردیم و ساعت ده بود رفتیم اونجا یه ربع که نشستیم یهو مادر شوهر گفت دیروز برادر شوهر مرخصی داشته گفته بریم قم و جمکران گفتن نه گرمه رفتن باغ بهادران😏 حالا همشون رفتن فقط زورشون اومده به ما یه تعارف بزنن بعد گفت ما گفتیم بچه ت کوچیکه اذیت میکنه👺😠 حالا این بچه رو کردن بهونه!!!!!!!

حالا انقد به حامد زور اومده که من عروس بزرگم یه تعارف نزدن 😉🤔

به نظر شما چرا 🤔🤔🤔🤔

بعدم میرن به همه میگن من باهاشون گرم نمیگیرم اگه کسی با شما حرف نزنه  واخم کنه شما چقدر میتونید حرف بزنین ؟

این نمونه ای از رفتارهای نمونه ی خانواده ی شوهر وعروس 😀😁


۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ . . . ۸ ۹ ۱۰
بــَراے ِ ڪـَسـانـے ڪـﮧ از مـَن مُتنـَفـِر انـد وقــتی نــدارَم
زیـرا مـَن گـِرفتـارِ دوســت داشــتـَن ڪسـے هستـَم
ڪـﮧ مـَرا دوســــت دارَد
Designed By Banooye Barfi ...